part13

979 113 14
                                    

بعد از گذروندن یه شب خیلی قشنگ و دوست داشتنی با فلیکس توی پس کوچه‌ها، بالاخره حس میکرد زندگیش معنا پیدا کرده و حالا میتونه حس کنه زندگی یعنی چی.

حسِ شیرینی داشت که هرجور می‌خواست توصیفش کنه؛ نمیتونست.

صبح شده بود و امروز پدرش مراسم بزرگی رو برگزار میکرد و از اونجایی که تحمل این مراسم برای هیونجین خیلی سخت و کسل کننده بود، تصمیم گرفت تا جیسونگ و مینهو و البته فلیکس رو امشب دعوت کنه تا تحمل این مراسم براش آسون تر بشه.

خیلی براش ذوق زده بود و دوست داشت امشب بهترین استایل ممکن رو بزنه و کمی به خودش برسه.

هنوزم باورش نمیشد که فلیکس بهش اعتراف کرده و هر لحظه حس میکرد دیشب یه خواب رویایی بوده تا یه واقعیت.

هیچ چیز برای هیونجین نمیتونست به شیرینی اون اعتراف باشه و هر دقیقه با فکر کردن بهش یه لبخند بزرگ رو صورت خوش فرمش نقش می‌بست.

مسیج صبح‌بخیری برای فلیکس فرستاد و با خوشحالی به سمت حموم قدم برداشت، امشب باید خودش رو حسابی خوشتیپ میکرد...

.
.
.

این طرف ماجرا، برخلاف هیونجین که ذوق زده و خوشحال بود، فلیکس رسما داشت از استرس تلف میشد و یه جا بند نمیشد.

جیسونگ نفسی بیرون فرستاد و با کلافگی روبه فلیکس کرد " یااا دو دقیقه بشین سرجات"

فلیکس از حرکت ایستاد و نگاهش رو سمت جیسونگ سوق داد " ببخشید" و روی کاناپه نشست.

به قدری استرس داشت که هیچ موقع همچین استرسی رو تجربه نکرده بود.

خودش هم دلیلش رو نمیدونست، محض رضای خدا هزارتا دلیل بود که بابتش استرس داشته باشه.

اول از همه لباسی که می‌خواست برای مراسم بپوشه و از طرفی... روبه رو شدن با خانواده هیونجین!

فلیکس هیچوقت اونقدر درست با پدر مادر هیونجین برخورد نداشت و پدرش رو اصلا نمیشناخت و از طرفی... الان دیگه به نوعی دوست پسر هیونجین محسوب میشد تا دوستش!

چطور می‌خواست تو روی مامان باباش وایسته یا اصلا هیونجین چیزی در این باره بهشون گفته بود؟

جیسونگ هوفی کرد و دست به سینه جلوی فلیکس ایستاد " میخوای بیخیال شی؟ باور کن تمام استرسی که داری الکیه"

فلیکس آهی کشید " یااا خب چیکار کنم، اصلا نمیدونم چی باید بپوشم، هیچ لباسی ندارم!!"

جیسونگ حالت فکر کردن به خودش گرفت و بعد از چند ثانیه‌ بشکنی زد " خودشه"

لبخندی تحویل فلیکس داد و دست‌هاش رو گرفت " پاشو بیا بریم، خودم آمادت میکنم"

و بدون اجازه دادن به فلیکس برای هضم کردن حرفی که زد، اون رو کشید و به سمت اتاق برد.

Dance With Me •hyunlix •Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz