2

140 32 15
                                    

اسب رو به طرف دیگه‌ای هدایت کرد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اسب رو به طرف دیگه‌ای هدایت کرد.
با یه حرکت از روی اسب پایین پرید و به سمت جنی که آرنجشو روی چشماش گذاشته بود رفت.

تهیونگ* دستشو به سمت جنی دراز کرد.
- حالت خوبه؟!

بدن جنی میلرزید و به سختی نفس میکشید!
با ترس آرنجشو پایین آورد و به پاهای اسب که روی تنش نبود، نگاه کرد!
نتونست شوکی که بهش وارد شده بود رو تحمل کنه و همونجا روی زمین از حال رفت.

تهیونگ با مکث دستشو عقب کشید که همراهش از اسب پایین رفت و بهش نزدیک شد.
- سرورم شما حالتون خوبه؟
تهیونگ موهاشو دم اسبی بسته بود و ردای سرمه‌ای به تن داشت.

دستاشو پشت سرش گره کرد و اشاره‌ای به جنی کرد.
- جونگ سوک برو ببین حالش خوبه یا نه!
جونگ سوک اطاعت کرد و جلو رفت.
عده‌ای از مردم یکسو جمع شده بودند و پچ پچ میکردند.

جونگ سوک روی یکی از زانوهاش نشست، دو انگشتشو روی گردن جنی گذاشت تا نبضشو چک کنه.
برگه‌ای که کنار دستش روی زمین افتاده بود رو برداشت و باز کرد.

به همراه برگه به سمت تهیونگ رفت.
- سرورم، اون یکی از جنگجوهای جدیده!

***
با سردرد شدید چشماشو باز کرد.
صدایی از بیرون چادر می اومد و اطرافش رو نمیشناخت!

سریع روی تختی که روش دراز کشیده بود، نشست.
سمت چپش زره نظامی روی آدمک چوبی آویزون بود و سمت راست میزی کنار تخت قرار داشت که خنجرها و شمشیرهای تیز رو روش گذاشته بودند.

همینطور فرشی کف چادر پهن بود.
ملافه رو کنار زد و با عجله به دنبال بقچه‌اش گشت.
جستجوش با شکست مواجه شد.
با عصبانیت یکی از خنجرها رو برداشت و از چادر بیرون رفت.

چیزی که میدید رو باور نمیکرد!
اون توی اردوگاه نظامی هان بود!

بخاری از مطبخ بیرون میرفت و سربازای زیادی درحالی که پیراهن به تن نداشتند و سرما اثری براشون نداشت، با شمشیر تمرین میکردند.
کف زمین یخ زده بود و اطراف اردوگاه رو کوه‌های استواری گرفته بود.

جونگ سوک همونطور که مشغول بستن پارچه‌ای به دور مچ دست چپش بود، به سمتش رفت.
- هانگ جه جون بالاخره بیدار شدی؟!

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora