سهون مشتی از بادوم رو از توی ظرف لعابیِ روی میز برداشت.
همونطور که یکی یکی توی دهنش میانداخت، رو به تهیونگ که رو به روش پشت میز نشسته بود، گفت:
- همه جارو دنبالش گشتیم اما اثری ازش پیدا نکردیم!
میدونستم نباید بهش اعتماد کنم.
جیون فقط یه دردسر غیر قابل کنترله!
رییونگ تکیهای به دیوار داده بود و هایون با کمی فاصله ازش ایستاده بود.
تهیونگ دست به سینه جواب داد"
- شایدم تو برای فرار از یین به کمکش نیاز داشتی!
سهون که توی تله افتاده بود، باقی بادومارو به ظرف برگردوند و با دلخوری نگاش کرد.
- تهیونگ تو به مهارتای برادرت اعتماد نداری؟!
تهیونگ نفسی بیرون فرستاد.
- چیزی که الان مهمه اینه که جیون رو پیدا کنیم!
هایون جلو رفت.
- محافظ جونگ سوک فرمان شمارو دریافت کرده.
سهون با علامت سوال بالای سرش پرسید"
- چه فرمانی؟
هایون جواب داد"
- شاهزاده تهیونگ ماموریت پیدا کردن شاهدخت سلطنتی رو به محافظ جونگ سوک واگذار کردند!
سهون سریع از جا بلند شد.
آویزی از کمربند دور ردای سفیدش آویزون بود.
- نه نمیشه! اگه جیون رو صحیح و سالم برنگردونم امپراطور اینبار بهم رحم نمیکنه!
باید خودمون پیداش کنیم!
تهیونگ جدی گفت:
- ما نمیتونیم یهویی اینجارو ترک کنیم سهون! ولیعهد بهوش اومده، باید به عیادتش بریم!
یاد دال و جنی افتاد.
زمزمه کنان ادامه داد"
- کارای دیگهای هم برای انجام دادن داریم!
جونگ سوک دست راست منه! اون حتماً جیون رو پیدا میکنه.
جنی سراسیمه وارد اقامتگاه شد.
- یه اتفاقی افتاده!
تا چند دقیقهی بعد هر دو شاهزاده به همراه محافظهای شخصیشون، توی دربار بودند.
وزیر کیم تشنج دربار رو به دست گرفت و به همهمه و پچ پچها خاتمه داد.
- ولیعهد بهوش اومدند! تبریک میگم عالیجناب!
وزرا همزمان خم شدند و یکصدا گفتند:
- تبریک میگیم عالیجناب.
دال گوشه ای ایستاده بود و خوشنود به نظر نمیرسید.
وزیر چو دستی به ریشش کشید و با خوشحالی گفت:
- این یه معجزهست! باید به طبیب معالج پاداش بزرگی عطا بشه!
- درسته، ولی طبیب ایشون صیغه هان هستند!
ایشون بخاطر فرار شاهدخت هفتم توی حبس خانگی هستند.
وزیر کیم رو به امپراطور تعظیم کرد.
- عالیجناب، صیغه هان لایق یک پاداش هستند! ایشون جون ولیعهد رو نجات دادند.
- اما شاهدخت هفتم هنوز پیدا نشدند!
دال با احترام گفت:
- عالیجناب مایلم نظرمو بیان کنم.
سکوتی برقرار شد و پادشاه که تا اون موقع شاهد بحث دیگران بود، با اشاره اجازهی صحبت رو صادر کرد.
- همگی از برگشتن برادرم خیلی خوشحالن، همینطور سه روز دیگه جشن تولد ملکهست!
وزیر کیم که کنارش ایستاده بود، با لبخند گفت:
- معذرت میخوام که میون کلامتون میپرم، اما میتونم نظرمو بگم؟
دال با طمانینه سر تکون داد.
وزیر کیم گفت"
- شاهدخت هفتم از قصر فرار کردند که سرنوشت خوبی در اختیارشون نیست!
ما باید نگران بقیه شاهدختا هم باشیم!
شاهدخت سهرونگ و شاهدخت سوها، به سن ازدواج رسیدند!
همینطور شاهزادهها به سن همسر گزینی رسیدند!
اگه جشن تولد ملکه رو با همسر گزینی برای شاهزادهها و شاهدختا یکی کنیم، چی؟!
با این پیشنهاد، دوباره سر و صداها بالا گرفت.
سهون با آرنج به بازوی تهیونگ زد و با شیطنت گفت:
- نظرت چیه ماهم یه سودی ببریم؟!
وزیر کیم که واکنشا رو مثبت میدید، با آرامش خاصی به امپراطور نگاه کرد.
سکوتی از انتظار برقرار شد.
امپراطور نیشخند زد.
- پس مقدمات همسر گزینی رو فراهم کنید و قصر رو یکبار دیگه غرق شادی کنید!
صداهای حاکی از خوشی و تاییدهایی که با سر صورت میگرفت، دال رو به فکر فرو برد.
وزیر کیم نگاهی به تهیونگ و سهون انداخت.
- امیدوارم سرورانم از این مراسم استفاده کنند!
با احترام تعظیم کرد.
***
- شاید این مراسم برای به تله انداختن شاهزاده تهیونگ و شاهزاده سهون باشه!
رییونگ که کنار هایون پشت میز نشسته بود، دست به سینه سر تکون داد.
- احتمالش هست.
هایون از جا بلند شد.
- الان میام.
رییونگ رو توی اقامتگاه تنها گذاشت که جنی داخل شد.
رییونگ ماسکی به صورتش داشت و جنی کنجکاو چهرهی پشت ماسک بود.
رییونگ سرشو بالا گرفت.
- تو باید ندیمهی شاهزاده باشی!
- میتونم یه درخواستی ازت بکنم؟!
رییونگ با قاطعیت جواب داد"
- نه!
از جا بلند شد تا از کنارش رد بشه که جنی راهشو سد کرد.
- از هایون شنیدم تو خیلی قوی هستی!
رییونگ نگاهی به سر تا پای جنی و قد کوتاهش انداخت.
دست به سینه گفت"
- چرا باید به حرف یه خدمتکار گوش بدم؟!
جنی دست توی جیبش کرد و کیسهای از سکههای شاهی رو بیرون آورد.
- برای یه روز برای من کار کن!
رییونگ که انتظارشو نداشت، پوزخند زد.
- برخلاف قد و قوارهات زرنگی! میدونی باید با کی همراه بشی!
اما باید بهت بگم نمیتونی منو بخری!
جنی رو از سر راهش پس زد و بیرون رفت.
جنی نگاه ناامیدانهای به کیسهی سکهها انداخت.
- باید از کس دیگهای کمک بخوام!
راه افتاد تا از اقامتگاه بیرون بره که تهیونگ و سهون همزمان داخل شدند و راهشو بستند.
تهیونگ نگاه مشکوکی به کیسه انداخت که جنی سریع کیسه رو پشت سرش پنهون کرد.
- اینا چیه؟
جنی قدمی عقب رفت.
- هیچی!
سهون از کنارش رد شد و کیسه رو از دستش قاپید!
- ببینیم اینجا چی داریم!
جنی با عصبانیت نگاش کرد.
- بهش دست نزن!
خواست ازش بگیره که سهون کیسه رو بالا گرفت، در مقابل ممانعت جنی طناب دورشو باز کرد.
با چشمای گرد به تهیونگ نگاه کرد.
- این همه سکههای شاهی؟!
جنی روی نوک پنجه ایستاد و تلاش کرد چیزی که متعلق بهش بود رو پس بگیره.
- گفتم برش گردون! اونا مال منه!
تهیونگ با عصبانیت جلو رفت و مچ دستشو گرفت.
- اینا رو از کجا آوردی؟
جنی با حرص دستشو پس زد.
- مجبور نیستم به شماها جواب بدم!
سهون از لحن جواب دادنش متعجب شد.
جنی نگاه خشمگینانهای به دو برادر انداخت و از سرای طلایی بیرون رفت.
سهون با طعنه پرسید"
- مطمئنی ما خدمتکاراش نیستیم؟!
تهیونگ به دنبالش بیرون رفت.
جنی وارد باغ شده بود و بدون توجه به صدا کردنای تهیونگ به راهش ادامه میداد.
تهیونگ خودشو بهش رسوند و بازوشو گرفت.
- گفتم صبر کن!
جنی دستشو پس زد و رو به روش قرار گرفت.
- چی میخوای بدونی؟ آره من اون سکههارو از قصر دزدیدم!
تهیونگ اخم شدیدی کرد.
- تو دیوونه شدی؟ اگه گیر میافتادی...
جنی با عصبانیت حرفشو برید"
- اما گیر نیافتادم! من باید از قصر برم بیرون و به اون پول نیاز دارم.
- تو برای چی میخوای از قصر بری بیرون؟
جنی خواست با تشر جواب بده که یهو تهیونگ اونو به خودش نزدیک کرد، دستشو از پشت سرش رد کرد و با حلقهای که دور گردنش ایجاد میکرد، دهنشو گرفت!
جنی تقلا کرد که تهیونگ با اخم انگشت اشارهاشو نزدیک لبش گرفت.
صدای ضعیفی به گوش میرسید و کم کم واضح تر شد.
- از ندیمهی شاهزاده تهیونگ خواستم این کار رو برامون بکنه، اما هنوز جوابی نداده!
دال که به همراه وزیر کیم، کمی دور تر میون درختها درحال حرکت بودند، بی توجه به اطراف رازهایی رد و بدل میکردند.
جنی با شنیدن صداشون دست از تقلا برداشت.
وزیر کیم با تمرکز جواب داد"
- گیسانگخانهی شهر، امشب کسی به ملاقاتتون میاد.
ساعت 8 اونجا باشید.
همچنان به حرکتشون ادامه دادند و از اونجا دور شدند.
تهیونگ نگاهی به چشمای مشوش جنی انداخت.
حلقهی دستشو شل کرد و رهاش کرد که جنی با عجله گفت:
- حتماً میخوان یه نقشهی دیگه بکشند! نمیشه، من باید به اون گیسانگخونه برم!
تهیونگ دست به سینه سر تکون داد.
- تو نمیتونی تنهایی به اونجا بری!
جنی قدمی جلو رفت و آستینشو گرفت.
- تو بهم قول داده بودی ازم محافظت میکنی!
تهیونگ خواست چیزی بگه که صدای ملچ ملوچ از پشت سر بلند شد.
با شتاب به سمت صدا چرخیدند و سهون رو دیدند که تکیهای به درخت داده بود و سیب قرمزی گاز میزد.
با دهن پر گفت:
- همه چیز راجب این خدمتکار مرموزه! اما اگه کمک میخواین، من میتونم کمکتون کنم!
***
زنی با موهای جمع شده و ردای سبز قرمزی بیرون گیسانگکده ایستاده بود و به مشتریای پیر و جوونش خوش امد صمیمانه میگفت.
جنی که یکی از لباسای مردونهی هایون رو پوشیده بود، قدمی جلو رفت که تهیونگ بازوشو گرفت.
- عجله نکن!
رییونگ از توی تاریکی بیرون رفت و نزدیک سهون ایستاد.
- هنوز شاهزادهی دوم نرسیدند!
سهون شونهای بالا انداخت.
- پس میتونیم تا اومدنش خوش بگذرونیم!
جلوتر از بقیه راه افتاد و رییونگ به دنبال کاری که بهش سپرده بودند، رفت.
جنی که همچنان روبند داشت، با حالت شکاکی از تهیونگ پرسید"
- مطمئنی برادرت میخواد کمک کنه؟
تهیونگ با گفتن:
- از کنار من جم نخور.
راه افتاد و پشت سر برادرش داخل شدند.
حیاط بزرگ با درختهای بلند و گل و گیاه شاداب و حوضچهی کوچیک.
صدای فلوت دلنشینی فضا رو رنگین کرده بود.
تهیونگ پلههای اقامتگاه اصلی رو بالا رفت که دو زن راهشو سد کردند.
- ارباب جوان! تا به حال اینجا ندیده بودیمتون!
تازه واردین؟
کم کم زنان زیبا دور تهیونگ جمع شدند تا شانسشونو امتحان کنند.
تهیونگ قدمی به عقب برداشت.
دختری انگشتشو روی سینهاش گذاشت تا شکمش پایین برد.
جنی تلاش کرد میون جمعیت جا پاشو کنار تهیونگ سفت کنه اما هر لحظه به تعداد گیسانگا افزوده میشد و بیشتر به عقب هولش میدادند!
تا جایی که نتونست روی پلهی اول بایسته، پاش لغزید و...
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...