اون مرد که چهرهاش از دور دیده نمیشد، به تنهایی با راهزنای گیج و منگ مبارزه میکرد!
جیون نفسی کشید و بخاری از دهنش خارج شد.
دهنش خشک شده بود و احساس تشنگی شدیدی داشت.
اشکی از چشم میجا پایین رفت و یکدفعه تعظیم کرد.
- خدمت کردن به یه اشراف زاده بزرگترین آرزوی من بود!
جیون سرشو تکون داد و خواست جلو بره که میجا به سمت چانگچه دویید!
از دور دید که میجا با مرد درگیر شده تا چانگچه رو نجات بده!
چانگچه روی زمین کنار بقچهاش سر خورد؛
میجا فریاد زد و ازش خواست فرار کنه!
چانگچه پا تند کرد و درست زمانی که به جیون رسید، با صدای جیغ دلخراش میجا از حرکت ایستاد!
جیون اسمشو فریاد زد...
شمشیری از شکم میجا بیرون زده بود و چشمای درشت و اشک آلودش پر از درد بود!
چانگچه با ناباوری سرشو به طرفین تکون داد، جیون قدمی برداشت تا به کمکش بره اما چانگچه بازوهاشو گرفت.
جیون میون گریه فریاد زد"
- ولم کن، باید نجاتش بدیم!
خون خیلی سریع دامن رنگ و رو رفتهی میجا رو رنگی کرد،
میجا روی زمین افتاد و طولی نکشید که چشماش برای همیشه بسته شد!
تقلای جیون و گریههای چانگچه شدت گرفت.
چانگچه با غضب جیون رو به سمت خودش برگردوند.
توی صورتش درد، خشم و غم همزمان دیده میشد!
با پرخاشگری داد زد"
- ما باید بخاطر فداکاری میجا هم که شده فرار کنیم!
مادربزرگ من پیره! من آدم بدیام! ولی باید زنده برگردم!
جیون زبونشو نمیفهمید اما میتونست سرزنش رو توی لحنش حس کنه.
چانگچه رو به عقب هول داد و بی توجه به خواهشای دختر، پا تند کرد.
اون مرد مبارز رو دید که قاتل میجا رو با شمشیر زخمی کرد، انتقام میجا رو گرفت و همهی راهزنایی که بیهوش نبودن رو کشت!
مرد مبارز قدمای محکمی به سمت جیون که همچنان به سمت میجا میدویید، برداشت.
درست توی چند قدمی رسیدن به میجا بود که دستی دور شکم جیون حلقه شد و مانعش شد!
جیون از پشت دیدههای تارش نمیتونست مرد رو درست ببینه، سعی کرد مرد رو پس بزنه و جیغ میکشید.
دست مرد بالا رفت و ضربهای به پشت گردن جیون کوبید!
جیون بیهوش شد و سر سستش به سینهی مرد چسبید.
***
با صدای ترق تروق و خورد شدن شاخههای ریز توی شعلههای سوزان آتیش، چشماشو باز کرد.
جونگ سوک کنار دریا آتیش روشن کرده بود و ملافهای روی تن جیون انداخته بود.
جیون تکون ریزی خورد و چند بار پلک زد.
اتفاقات شب گذشته از جلوی چشماش رد شد، سریع از جا بلند شد و چوبی که کنارش بود رو برداشت!
سلاحشو به سمت جونگ سوک گرفت و با صدای لرزونی پرسید:
- تو کی هستی؟!جونگ سوک دست از بالا پایین کردن ذغالا برداشت و تکه چوب رو که یه سرش سوخته بود، روی زمین انداخت.
در مقابلش ایستاد، نگاهی به سر تا پای جیون انداخت.
آستین لباسش پاره شده بود و زیر چشماش قرمز بود.
لباش از شدت خشکی ترکیده بود و رد اشکای دیشب روی گونهاش جا مونده بود!
جونگ سوک افسار اسبشو به درختی دور تر از جایی که بودند بسته بود.
اشارهای به سر تا پاش کرد.
- باید لباستونو دربیارین!
جیون که هنوز جونگ سوک رو نشناخته بود، آب دهنشو قورت داد و دو دستی چوب رو گرفت.
فریاد جنگیای سر داد و به سمتش حمله برد!
جونگ سوک توی یه حرکت چوب رو از دستش کشید و توی آتیش پرت کرد.
جیون کم نیاورد، سنگی برداشت و محکم به سینهی جونگ سوک کوبید!
دردش گرفت و با اخم به جیون خیره شد.
به سمتش رفت و مچ دستای جیون رو که سعی داشت عقب بره، اسیر کرد!
دختر رو به خودش نزدیک کرد و از بین دندونای بهم چسبیدهاش گفت:
- اگه یه زن نبودی... یجور دیگه جوابتو میدادم تا بهت حالی کنم نباید با کسی که نجاتت داده اینجوری رفتار کنی!
جیون با خشم تکون خورد تا خودشو آزاد کنه، سرشو بالا گرفت و به صورت جونگ سوک زل زد.
کمی فکر کرد، این چهره براش آشنا بود!
ابرویی بابا انداخت و با شگفتی پرسید"
- تو...محافظ برادر تهیونگی؟!
جونگ سوک به عقب هولش داد و به سمت بقچه رفت، بقچه رو برداشت و توی بغل جیون پرت کرد!
- بهتره اول حموم کنی و بعد لباساتو عوض کنی!
جیون که از گستاخیش عصبی شده بود، لبی تر کرد.
- چطور ازم میخوای توی دریا حموم کنم؟!
جونگ سوک به سمت اسبش راه افتاد، بدون اینکه برگرده و نگاش کنه جدی گفت:
- زیاد وقت نداری! وگرنه مجبوری با همین سر و وضع باهام برگردی!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...