چیزی که ازش متعجب شده بود ، زبونی بود که دال حرف زده بود!
بین شاهزادهها فقط ولیعهد اجازهی یادگیری یک زبان خارجی رو داشت!
جنی سرجاش خشکش زده بود که دال فاصلهاشونو پر کرد.
نگاهی به اطراف انداخت تا از نبود کسی مطمئن بشه.
لبخند گرمی زد.
- حتماً خیلی از خواهرم سهرونگ ترسیدی! اگه بخوای میتونم کمکت کنم!
برای همدردی بیشتر دستشو به بازوی جنی زد!
چشمای جنی گرد شد و سرشو بالا آورد و با ناپرهیزی به چشمای دال زل زد.
دال بی مقدمه چینی ادامه داد"
- عوضش ازت میخوام یکاری برام انجام بدی!
نیشخند مطمئنی به چشمای جنی زد.
- البته نگران نباش! یه پاداش خیلی خوب هم بهت میدم!
بلافاصله دست توی رداش کرد و کیسهی کوچیکی رو درآورد.
- اینو توی داروی ولیعهد بریز!
جنی نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه!
تک نفسی کشید و چند قدم به عقب برداشت.
دال که واکنششو منفی میدید، کیسه رو پایین آورد و جدی گفت:
- هیچکس به تو شک نمیکنه!
همه چیز گردن طبیبی که معالجهاش میکنه میافته!
بعد اخم ریزی کرد و به نقطهی نامعلومی از لباس جنی خیره شد.
زیر لب غر زد"
- اگه صیغه هان نبود، ولیعهد خیلی وقت پیش مرده بود!
حالا که خودشو دخالت داده، باید به بهترین نحو حساب جفتشونو برسم!
جلو رفت و دست جنی رو گرفت، کیسه رو میون دستش گذاشت.
- اگه بهم کمک کنی از تهیونگ میگیرمت و اولین صیغهی من میشی!
زندگیت از این رو به اون رو میشه!
- برادر؟
با صدای سوها، دال با شتاب دست جنی رو رها کرد و به سمتش چرخید.
سوها با کنجکاوی بهشون نزدیک شد، انگار چیزی رو فراموش کرده بود.
جنی با چشمای شوکه شده همچنان خیرهی دال بود!
هیچوقت فکر نمیکرد جلوی روش برای مادرش نقشه بچینند!
یا برادرش همچین درخواستی ازش بکنه!
سوها کنارشون ایستاد.
- برادر زبونشو میفهمی؟ اون نمیتونه به زبون ما حرف بزنه!
دال سری به چپ و راست تکون داد.
- نه! داشتم ازش میپرسیدم شاهزاده تهیونگ کجاست، فکر کنم حرفامو نفهمید!
بعد انگار که اتفاقی نیافتاده بود، دست سوها رو گرفت.
لبخندی تحویل جنی داد و تنهاش گذاشت.
***
وقتی به اقامتگاه برگشت، شب از نیمه گذشته بود.
هایون که پشت سرش بود، با دیدن نگاه پرسشی تهیونگ بهش نزدیک شد.
- چیزی شده سرورم؟
تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت.
- جنی کجاست؟!
هایون چشمی چرخوند.
تهیونگ تمام سرای طلایی رو گشت اما وقتی اثری ازش پیدا نکرد، عقب گرد کرد.
از کنار هایون رد شد و جدی گفت:
- دنبالش بگرد!
*
هایون به جاهایی که فکر میکرد یه خدمتکار میتونه رفته باشه سرک کشید اما پیداش نکرد!
تهیونگ رفته رفته احساس نگرانی میکرد.
درحال خارج شدن از باغ سلطنتی بود که صدای فین فین رو از پشت درخت تنومندی شنید!
توی تاریکی نمیتونست چیزی ببینه.
جلوتر رفت و درخت رو دور زد.
برگا زیر پاش خش خش صدا دادند.
جنی رو دید که روی زمین نشسته بود، زانوهاشو بغل کرده بود و با دهن باز گریه میکرد.
جنی متوجهی حضورش شد و سرشو بالا گرفت.
به هق هق افتاده بود.
تهیونگ اخم ریزی کرد و جدی پرسید"
- چیشده؟!
جنی همچنان که هق هق میکرد، با مکث از جا بلند شد.
با کمر خمیده رو به روی تهیونگ ایستاد.
تهیونگ نتونست صبر کنه و نچی کرد.
- چرا داری گریه میکنی؟ کی اذیتت کرده؟!
مگه نگفتم توی اقامتگاه بمون؟!
جنی که گریهاش شدت گرفته بود، از لحن تهیونگ عصبانی شد و مشتشو به سینهاش کوبید.
- عوضی!
مشت دیگهاشو هم بالا برد تا به سینهاش بکوبه که تهیونگ مچ دستشو گرفت و تن صداشو بالاتر برد"
- جنی گریه رو تموم کن و بهم بگو چیشده!
چرا داری مثل بچه ها گریه میکنی؟!
چشمای جنی از شدت اشک ریختن سرخ شده بود.
سکوتی از دم و بازدمای سنگین تهیونگ و نفسای بریده بریدهی جنی برقرار شد.
وقتی مطمئن شد که چشماش اشک نمیریزه،به چشمای تهیونگ زل زد و گفت:
- اگه ازت بخوام یکیو بکشی، اونو برام میکشی؟!
تهیونگ مچ دستشو رها کرد و بازوهاشو گرفت.
- واضح حرف بزن! اینجا داری چیکار میکنی؟
گفتم بدون اجازهی من حق نداری...
جنی بلافاصله میون حرفاش پرید و گفت:
- اگه دال رو بکشی، خودمو تقدیمت میکنم!
تهیونگ بازوهاشو رها کرد و دستشو عقب کشید.
هایون که تمام مدت پشت بوتهای ایستاده بود، ناخودآگاه دستشو مشت کرد...
هویت جنی رو نمیدونست، اما اینو میدونست که اون نمیتونه فقط یک خدمتکار دون پایه باشه!
***
با طلوع خورشید،
تهیونگ که روی تخت نشسته بود، نگاهی به کیسهی توی دستش انداخت.
- پس... دال میخواد ولیعهد رو از سر راهش برداره!
جنی به سمت تهیونگ رفت و با نگرانی گفت:
- باید مادرمو نجات بدم!
هایون وارد اقامتگاه شد و تعظیمی کرد.
- سرورم...
قبل از اینکه کلمهی دیگهای بگه،جنی به سمتش چرخید.
اولین بار هایون چهرهی بدون روبندشو میدید.
لبهای نازک، چشمای درشت و بینی زیبایی که توی صورت کوچیکش جمع شده بودند!
تهیونگ کیسه رو توی رداش گذاشت.
نگاه خیرهی هایون به جنی از چشمش دور نموند و پرسید"
- چه اتفاقی افتاده؟!
هایون از خیره بودن دست برداشت و به خودش اومد.
جدی گفت:
- شاهزاده سهون به قصر رسیدند!
تهیونگ به یکباره از جا بلند شد.
*
رییونگ نگاهی به اطراف انداخت.
وزرا تا کمر خم شده بودند و امپراطور در راس این خوشامدگویی قرار داشت.
سهون دستاشو جمع کرد و تعظیم کنان گفت"
- درود ، امپراطورِ هان نامهای براتون فرستادند.
از بالای شونه به رییونگ نگاه کرد.
رییونگ فرمان رو از جیبش درآورد و بالا گرفت.
وزرا زانو زدند و امپراطور خم شد تا نامه رو بگیره.
نامه با احترام به دست وزیر چو افتاد و بقیه از جا بلند شدند.
پادشاه لبخند زد.
- حتماً خستهی راه هستید، شمارو تا اقامتگاهتون همراهی میکنند.
سهون سر تکون داد و به همراه رییونگ و عدهای از مقامات به راه افتاد.
***
به سرایی طلایی که رسیدند، هایون از اقامتگاه بیرون رفت.
با دیدن سهون، روی زمین زانو زد و احترام گذاشت.
محکم گفت"
- سرورم به خاک گوریو خوش اومدین!
تهیونگ از سرا بیرون زد.
جنی روبند رو بسته بود و پشت سرش بود.
تهیونگ رو به روی سهون ایستاد،
مقامات احترامی بهش گذاشتند.
هردو بهم زل زدند!
حسی توی صورتشون دیده نمیشد.
وزیر کیم نفسی کشید.
- بهتره استراحت کنید، ما مزاحمتون نمیشیم!
سری از روی احترام خم کردند و از سرای طلایی بیرون رفتند.
هایون از جا بلند شد و در کنار رییونگ ایستاد.
جو سنگین بین تهیونگ و سهون رو به خوبی میشناختند.
رییونگ با سر اشاره کرد و هردو اونجا رو ترک کردند.
جنی با کنجکاوی به سهون نگاه کرد.
تقریباً همقدم بودند اما شباهت زیادی نداشتند.
به یکباره تهیونگ شمشیرشو از غلاف بیرون کشید!
به تبعیت از اون، سهون شمشیرشو به دست گرفت و غلاف رو زمین انداخت.
ابروهای جنی بالا رفت اما قبل از اینکه موقعیت رو درک کنه، اون دو مرد بهم حمله کردند!
صدای بهم خوردن فولاد باعث شد جنی با ترس عقب بره و گوشاشو بگیره!
تهیونگ و سهون وحشیانه باهم مبارزه میکردند و از ضرباتِ شمشیر هم جا خالی میدادند.
سهون بالا پرید و لگدی به سینهی تهیونگ کوبید!
تهیونگ تعادلشو از دست داد و چند قدم به عقب رفت.
سهون با دو پا روی زمین فرود اومد و نیشخند زد.
- هنوز نتونستی از ضربهی پای من جا خالی بدی تهیونگ!
تهیونگ پوزخند کجی به برادرش زد، فشار انگشتاشو روی دستهی شمشیر بیشتر کرد و با قدرت بیشتری به سهون حمله کرد.
همچنان که دو فولاد باهم میجنگیدند، سهون عقب عقب میرفت.
جنی پشت سرش قرار داشت!
تهیونگ از غفلت سهون استفاده کرد، شمشیرشو چرخوند و دستهاشو به سینهی سهون کوبید.
سهون به عقب پرت شد و محکم به جنی برخورد کرد!
برای اینکه جنی روی زمین سفت نیافته، توی یه لحظه دستشو دور کمرش حلقه کرد و دختر رو که نالهای سر میداد، به آغوشش نزدیک کرد!
همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاده بود!
سهون با تعجب به چشمای گرد شدهی دختر نگاه کرد.
تهیونگ دست از مبارزه برداشت و با نگرانی جلو رفت که جنی با هر دو دست سهون رو به عقب هول داد.
نفس نفس زد و با عصبانیت لباساشو مرتب کرد.
لبای تهیونگ تکون خورد تا حالشو بپرسه که سهون سریع بهش نزدیک شد.
به زبان گوریو گفت:
- هی هی تو خوبی؟! چیزیت نشد؟ من اشتباهی بهت خوردم!
جنی اخم کرد و به زبون هان گفت:
- قبل از جنگیدن از اطرافت مطلع شو!
نگاه خشمگینتری به تهیونگ انداخت،
چشم غرهای به جفتشون رفت و از کنارشون رد شد!
سهون با ابروهای بالا رفته سرشو خاروند و متحیر پرسید:
- اون کی بود؟ چرا نشناختمش؟!
تهیونگ نگاهی به جای خالیش انداخت.
- جنی، ندیمهی شخصیه منه!
سهون با تعجب به سمتش چرخید.
با چهرهی درهم شده از سوال نگاش میکرد که تهیونگ بحث رو عوض کرد و دستی به بازوش زد.
- هی پسر! نباید اینجا می اومدی!
سهون به کل جنی رو فراموش کرد، نیشخند مهربونی زد.
همزمان بهم دست دادند و همدیگه رو به آغوش کشیدند.
سهون با جدیت گفت:
- اومدم اینجا تا بکشمت برادر!
تهیونگ لبخند زد و ازش جدا شد.
- پس بهتره تلاشتو بکنی!
میون خنده، با مکث اخم کرد.
- چه بلایی سر جیون اومده؟!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...