چشماشو باز کرد و با درد کمرش، سر جاش نشست.
توی ارابهای خواب بود!
با تعجب پردهی پنجره رو کنار زد و جنگل پهناوری رو دید!
آخرین چیزی که به یاد میاورد، مجازات ملکه و سهرونگ بود.
جنی از ارابه پایین رفت و تهیونگ رو دید که نزدیک دریا ایستاده بود و ماهی میگرفت.
هایون بهش نزدیک شد.
شمشیرشو توی دست گرفته بود و موهاشو مثل همیشه دم اسبی بسته بود.
- بالاخره بیداری شدی... شاهدخت؟!
انگار دلش نمیخواست جنی رو با این لفظ صدا کنه!
جنی نگاهی به لباساش کرد.
ردای ابریشمی به رنگ صورتی تنش بود،
موهاش باز بود و قسمتی رو از بالای هردو گوش بافته بودن و پشت سر روی خرمن موها بهم وصل کرده بودند.
تهیونگ از دور متوجهی حضورش شد و دست از ماهیگیری برداشت و به سمتش رفت.
جنی با سردرگمی سر تکون داد.
- من کجام؟!
تهیونگ که بهش نزدیک شده بود، جواب داد"
- به سرزمین هان خوش اومدی شاهدخت هفتم!
چشمای درشت جنی گشاد شد، نتونست هیجانشو کنترل کنه و خودشو توی بغل تهیونگ پرت کرد.
- ازت ممنونم! ازت ممنونم تهیونگ!
هایون شوکه شده بود، درست مثل تهیونگ که دستاش کنارش آویزون بود!
قلبش تند تند میکوبید و گرمای وجود جنی و بوی خوشی که ازش ساطع میشد به تپش قلبش میافزود.
جنی بی توجه به التهاب درون تهیونگ، ازش جدا شد و هیجانزده گفت:
- ولی چطوری...؟! امپراطور چطور...
هایون که سرشو پایین انداخته بود، آب دهنشو قورت داد و ارابه رو دور زد!
صدایی گفت:
- با کمک من!
سهون با لبخند رضایت بخش، دست به سینه بهش نزدیک شد.
- میتونی این لطف رو جبران کنی!
سرشو خم کرد تا به قد جنی برسه و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- نظرت چیه صیغهی من بشی؟!
جنی با ترس پشت سر تهیونگ پناه گرفت و بازوشو گرفت.
پیشونی تهیونگ چین افتاد.
- سر به سرش نذار!
سهون نیشخندی سردی زد و سری به طرفین تکون داد.
- بی نمک!
جنی و تهیونگ بی توجه به سهون به سمت دریا راه افتادند.
جنی که خودشو مدیون تهیونگ میدونست، همچنان که حرکت میکردند گفت:
- وقتی به چانگ آن برسیم برادرمو پیدا میکنم.
اون وقت یکی از آرزوهاتو براورده میکنم!
بعدشم باهاش به یه جای دور میرم!
تهیونگ از حرکت ایستاد، جنی پرسشی نگاش کرد.
تهیونگ خواست چیزی بگه که چشم جنی به سطل ماهی خورد.
- نگاه کن! یکیشون داره میپره بیرون!یکی از ماهیای لغزنده اونقدر خودشو تکون داد و به این طرف اون طرف کوبید که از سطل بیرون پرید و دوباره به دریا برگشت!
تهیونگ انتظار هرچیزی رو داشت، جز اینکه جنی بخواد ترکش کنه!
و حالا با دقت به ذوق بچگانهی جنی برای دیدن دریا، نگاه میکرد.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...