4

123 32 8
                                    


با تردید شمشیری رو برداشت و بخاطر وزن سنگینش مجبور شد کامل خم بشه.
نگاه مضطربی به شاهزاده انداخت.
- من... نمیخوام مبارزه...
تهیونگ به یکباره به سمتش حمله کرد!
جنی با فرزی از ضربه جا خالی داد!
نوک شمشیر روی زمین کشیده میشد و هنوز برای بلند کردنش زور نداشت!
سری به طرفین تکون داد و همونطور که فاصلشونو بیشتر میکرد، گفت:
- من نمیخوام مبارزه کنم!
سر و صدای سربازا صداشو به گوش کسی نمیرسوند!
تهیونگ به طور دَوَرانی شروع به حرکت کرد!
جنی عقب عقب میرفت و آب دهنشو قورت میداد.
تهیونگ فرصتی برای حمله رو دراختیار جنی گذاشته بود؛
انتظارش طولانی شد و اون باید این پسر ریزه میزه رو امتحان میکرد!
شمشیر رو توی هوا چرخوند و به سمت جنی هجوم برد!
تمام توانشو بکار نبرد و فقط نیمی از قدرتشو استفاده کرد!
جنی با تمام توان شمشیر رو بالای سرش گرفت و از ضربه دفاع کرد!
صدای جیرینگ بهم خوردن دو شمشیر دل آسمون رو شکافت و ابرا شروع به باریدن کردند!
پاهای جنی به وضوح میلرزید و قفسه‌ی سینه‌اش بالا پایین میشد.
توی چشمای تهیونگ زل زد.
صدای سرسام آور بارون به جوش و خروش و هیجان سربازا اضافه کرد.
اونا بارون رو یک نعمت الهی میدونستند و از ستایشش دست برنمیداشتند.
تهیونگ عقب کشید و بین سر و صداها گفت:
- خودتو آماده کن سرباز، جونتو نجات بده!
با یه حرکت چرخید و شمشیرش رو به سمت پاره کردن شکم دشمن برد!
جنی جیغ زد و با وحشت روی زمین گِلی افتاد!
تمام لباساش گِل آلود شده بود و آب از موهاش چکه میکرد.
سربازا شروع به قهقهه کردند.
تهیونگ بدون مکث به سمتش شیرجه زد که جنی روی زمین غلت زد و جا به جا شد!
بارون شدت گرفته بود و کار رو برای جنی سخت تر کرده بود!
از ترس بود یا سرما که تمام تنش به لرزه دراومده بود!
از دست خودش و خواهر برادرای ناتنیش عصبانی بود!
هیچوقت بهش اجازه ندادن توی کلاسای درس یا حتی آموزش شرکت کنه و همیشه توی اتاقش زندونی بود!
بعدها کار به جایی کشید که امپراطور توی قصر فرعی تنبیه‌اش میکرد و درآخر تبدیل به توقیفگاه همیشگیش شد!
با عصبانیت نفس نفس زد،
از جا بلند شد و بدون اینکه شمشیرشو از روی زمین برداره، به تهیونگ حمله کرد و دستاشو دور کمرش حلقه کرد!
تهیونگ که از حرکتش جا خورده بود، سعی کرد با دست آزادش اونو از خودش دور کنه اما جنی مثل زالوی خونخواری بهش چسبیده بود!
دفاع دیگه‌ای بلد نبود، حداقل باید دست به کاری میزد تا جونشو نجات بده!
تهیونگ از تلاش بی ثمر عصبانی شد، شمشیرشو روی زمین پرت کرد!
کمر جنی رو گرفت، از خودش جداش کرد و مشتی توی صورتش فرستاد!
یک مشت کافی بود تا جنی با درد وحشتناکِ فکش، دوباره روی زمین بیافته!
باید تشکر میکرد که دندونش نشکسته بود و فقط کبودی‌ای پایین گونه، نزدیک لبش ایجاد شده بود!
دست جای ضربه گذاشت و با نفرت به شاهزاده نگاه کرد!
اینبار از دست تهیونگ عصبانی بود!
از دماغ خوش تراش تهیونگ آب بارون چکه میکرد، دستی لای موهاش کشید و نفسشو بیرون فرستاد.
کمر این پسر، ظریف تر از هر چیزی بود که تهیونگ بهش دست زده بود!
- بهترین دفاع، حمله‌ست!
جمله ای که توی مغز جنی رژه میرفت!
یکدفعه از جا بلند شد و با فریادی که میکشید، به سمت تهیونگ دویید و مشت ظریفشو با تمام توان وارد سینه‌اش کرد.
اما سینه‌ی سپر تهیونگ هیچ دردی رو حس نکرده بود!
تماس چشمی بینشون برقرار شد.
تهیونگ شمشیرشو برداشت و اشاره‌ای به سلاح جنی کرد.
- برش دار!
اما قبل از اینکه فرصتی بهش بده، به سمتش تاخت و نوک شمشیر شونه‌ی جنی رو لمس کرد!
ناله ای کرد و درحالی که شونه‌ی زخمیشو میگرفت، با درد خم شد.
دستاش کاملاً یخ زده بود و بدنش به رعشه افتاده بود.
با وحشت دستشو عقب کشید و به انگشتای خونی و لرزونش نگاه کرد!
چشماشو با هراس بالا آورد و تهیونگ رو دید که به سمتش یورش میبرد!
سرشو به جهت مخالف خم کرد و پلکاشو محکم بست!
هرچقدر منتظر موند اتفاقی نیافتاد!
دیده‌هاشو به سختی باز کرد!
تهیونگ که نفس نفس میزد، شمشیرشو روی زمین انداخت و باعث شد سربازا یکصدا تشویقش کنند.
پاهای سست جنی توان مقابله نداشت و زانوهاش به یکباره تا شد!
قبل از اینکه از درد شونه‌اش روی زمین از حال بره، تهیونگ پیش دستی کرد.
قدمی جلو رفت و دستشو پیش برد،
دختر سنگینی وزنشو روی دست شاهزاده انداخت و توی همون حالت بیهوش شد!
چشمای تهیونگ به یکباره گرد شد و چهره‌ی یغما رفته‌اش رنگ تعجب به خودش گرفت!
دست تهیونگ روی سینه‌ی جنی رفته بود!
بارون همچنان شلاق وار میزد و با بیهوش شدن جنی، سربازا کم کم ساکت شدند.
دو نفر جلو رفتند و رو به شاهزاده گفتند:
- بهتره ببریمش و زخمشو درمان کنیم!
باید لباساشم عوض کنیم چون ممکنه سرما بخوره!
تهیونگ با صدای بلندی دستور داد"
- برید عقب!
با مکث دستشو زیر زانو و کمر جنی برد و توی بغل بلندش کرد.
به سمت چادر جونگ سوک راه افتاد و سریع گفت:
- به طبیب اطلاع بدین!
*
جنی رو روی تخت گذاشت و نگاهی به شونه‌اش انداخت.
لباسش پاره شده بود و زخمش دیده میشد!
جونگ سوک به همراه طبیب وارد چادر شد.
طبیب دستاشو به جلو جمع کرد و احترام گذاشت.
آب از لباسای تهیونگ چکه میکرد.
رو به طبیب گفت:
- فکر نمیکنم زخم جدی‌ای باشه!
طبیب روی تخت، کنار بیمار نشست و جعبه‌ی لوازم رو باز کرد.
دست سمت لباس جنی برد که تهیونگ با عجله گفت:
- صبر کنید!
نگاهی به جونگ سوک انداخت و اشاره کرد بیرون بره.
جونگ سوک اطاعت کرد و از چادر خارج شد.
تهیونگ جلو رفت.
- جناب طبیب هرچی اینجا میبینید، همینجا میمونه!
طبیب که قضیه رو بو دار میدید، دستی به ریش بلندش کشید و سر تکون داد.
- من به شما و امپراطور وفادار خواهم ماند!
تهیونگ نگاهی به صورت آشفته‌ی جنی انداخت و از چادر بیرون رفت.
جونگ سوک کنارش قرار گرفت.
- قبل از اینکه مریض بشید، لباساتونو عوض کنید.
*
لباساشو عوض کرده بود و برای چک کردن وضعیت جنی به چادر جونگ سوک برگشت.
جونگ سوک پشت سرش وارد شد.
طبیب زخم رو بسته بود و لباس خیسِ جنی توی تنش خشک شده بود.
جعبه‌اشو بست و از جا بلند شد.
احترامی به تهیونگ گذاشت.
- سرورم، همونطور که گفتین زخم سطحی بود. تا چند دقیقه‌ی دیگه بهوش میاد.
سرشو بالا برد و با لحن دو پهلویی گفت:
- شما هیچوقت به سربازاتون صدمه نمیزنید!
بدن یک مرد اینقدرا هم ضعیف نیست که بخاطر یه زخم به این حال و روز بیافته!
اجازه‌ی خروج خواست و جونگ سوک تا بیرون بدرقه‌اش کرد.
بعد چند دقیقه برگشت و به تهیونگ که دست به سینه ایستاده بود، گفت:
- سرورم، خبرایی از چانگ آن به دستم رسیده!
تهیونگ از بالای شونه سوالی نگاش کرد.
- بهمون خبر دادن مردی مجوز ورود میخواد و ادعا میکنه اسمش هانگ جه جونه و قراره به ارتش بپیونده!
نگاهی به جنی انداخت و ادامه داد"
- باید باهاش چیکار کنیم؟
تهیونگ دستاشو پایین آورد.
- اون مرد رو به اینجا بیارید!
جونگ سوک سری تکون داد و خبر دوم رو گزارش داد"
- همینطور سربازایی از گوریو توی یین دیده شدند!
اونا گفتن دنبال یه فراری میگردند!
تهیونگ بلافاصله به جنی نگاه کرد.
پیشونی جنی چین افتاده بود و داشت بهوش می اومد.
تهیونگ زمزمه وار چیزی به جونگ سوک گفت.
جونگ سوک سری تکون داد و از چادر بیرون رفت.
جنی چشمای دردناکشو باز کرد، سر شونه‌اش درد میکرد.
با عجله نیمخیز شد و نشست، شونه‌اش بلافاصله تیر کشید و چهره‌اش در هم شد.
رنگش پریده بود و لباش پوسته داده بود.
- بالاخره بیدار شدی!
با صدای تهیونگ نگاش کرد.

نگاه حیرونی به خودش انداخت.
زخمش درمان شده بود و این یعنی هویتش لو رفته بود!
آب دهنشو قورت داد.
- کی... زخممو درمان کرده؟
تهیونگ قدمی جلو رفت.
- چطور؟ چیزی برای پنهون کردن داری؟!
تپش قلب گرفته بود و به سختی نفس میکشید.
ملافه رو کنار زد و از روی تخت پایین رفت.
رو به روی تهیونگ زانو زد.
- من تمنایی دارم سرورم! میخوام از اینجا برم!
تهیونگ چشمی چرخوند و یکدفعه شمشیرشو از توی غلافِ آویخته به کمرش درآورد و نزدیک گردن جنی گرفت!
نفس توی سینه‌ی دختر حبس شد!
با ترس به صورت شاهزاده زل زد.
- شاید باید بگی چرا مثل پسرا لباس پوشیدی و اینجا چیکار میکنی؟!
قفسه‌ی سینه‌ی جنی بالا پایین میشد و بغضی گلوشو فشار میداد!
تهیونگ روی پا نشست تا بتونه از نزدیک به صورتش نگاه کنه.
جدی گفت:
- چرا باید یه دختر با هویت یکی دیگه وارد اردوگاه نظامی بشه؟!
جنی که سعی میکرد ترسی توی چهره‌اش بروز نده، با لحن مضطربی گفت:
- من نمیخواستم وارد ارتش بشم!
تهیونگ پوزخند زد.
- میدونی جرم جاسوسی توی چانگ آن چیه؟!
تیر نگاش، مردمک چشمای جنی رو هدف گرفت.
- انگشتای دست و پاتو قطع میکنند و از دروازه‌ی شهر آویزونت میکنند تا خوراک پرنده‌های گوشت خوار بشی!
جنی بلافاصله لبی تر کرد.
- من جاسوس نیستم! فقط میخوام از اینجا برم!
تهیونگ سر تکون داد؛
از جا بلند شد و شمشیر رو وارد غلاف کرد.
- چند سرباز از گوریو به دنبال یه فراری میگردند! احتمالاً جونگ سوک اونارو تا یک ساعت دیگه به اینجا بیاره!
جنی با حالت ترسیده، نفس نفس زد.
سرشو به طرفین تکون داد.
- نباید منو پیدا کنند!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت.
- یعنی داری میگی دنبال تو میگردند؟!
جنی گوشه‌ی ردای تهیونگ رو گرفت و شروع به گریه کرد.
- نباید اینقدر زود پیدام کنند! خواهش میکنم، خواهش میکنم...
من باید کسی رو پیدا کنم!
نمیتونم برگردم! نه! نباید برگردم!
اونا منو میکشن!
تهیونگ نفسی کشید و جدی پرسید"
- تو... کی هستی؟!
جنی آب دهنشو بزور قورت داد و ردای تهیونگ رو رها کرد.
سرشو پایین انداخت که تهیونگ دوباره روی پا نشست.
چونه‌ی جنی رو گرفت و بالا آورد.
- اگه راستشو بهم بگی، ازت محافظت میکنم!
نمیذارم ببرنت!
اما اگه دروغ بگی...
ترس رو به ذره ذره‌ی وجود جنی تزریق کرد.
- بلایی بدتر از کاری که گوریو میتونه باهات بکنه، سرت میارم!
با مکث ادامه داد:
- تو کی هستی؟!

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now