قبل از اینکه بخودش بیاد، سوزش شدیدی رو توی پاش حس کرد!
مار از روی تنش پایین خزید و میون شاخهی گلها دور شد!
طولی نکشید که سوزش تبدیل به درد طاقت فرسایی شد که صدای ناله هاشو دلخراش تر میکرد.
زهر خیلی زود توی بدنش پخش شد و نتونست بیشتر از اون پای دردمندشو نگه داره!
قفسهی سینهاش بالا پایین میشد و بدنش از خیسی آب بارون رو به یخزدگی بود.
سرش روی گِل و لای فرود اومد.
نمیتونست در مقابل گزندگی مار و قطرات بارون که روی صورتش فرود میاومدند، چشماشو باز نگه داره!
قبل از اینکه پلکاش کامل بسته بشه، تصویر تار مردی رو دید که بالای سرش قرار میگرفت و تکونش میداد.
تهیونگ بدن نیمه جون جنی رو بلند کرد، حتی نفهمید چطور سوار اسب شد و جنی رو به قصر برگردوند.
جسم سرد جنی رو روی تخت گذاشت و با داد و فریاد از خدمتکارا خواست طبیب رو صدا کنند.
توی این فاصله خبر به گوش اهالی قصر رسید.
سهون زمانی وارد اقامتگاه برادرش شد که صیغههای سلطنتی هم اونجا حضور داشتند و طبیب بالای سر جنی بود.
لبای جنی کبود شده بود و رنگ صورتش به زردی میزد.
تهیونگ آروم و قرار نداشت و هرچند دقیقه یکبار سوالی میپرسید.
طبیب از شلوغ بودن دورش احساس نارضایتی کرد و تهیونگ بلافاصله از صیغهها خواست بیرون برند.
هردو زن با بی میلی بیرون رفتند و صیغه کیم به این فکر میکرد که چطور این اتفاق افتاده بود!
از لباسا و موهای تهیونگ آب بارون چکه میکرد.
سهون نزدیکتر رفت.
- چطور این اتفاق افتاد؟
تهیونگ با دیدنش با خشم پرسید:
- ری یونگ کجاست؟
- بیرون...
جمله اش کامل نشده بود که تهیونگ با قدمای بلندی از اقامتگاه بیرون رفت.
بارون شدیدتر از قبل شده بود و رییونگ با احساسات مختلفی که داشت، زیر بارون ایستاده بود.
تهیونگ به سمتش رفت و مشت محکمی توی صورتش کوبید!
رییونگ چند قدم عقب رفت اما هیچ حرکتی نکرد.
صدای ناباور سهون بلند شد"
- برادر داری...
مشت تهیونگ دوباره بالا رفت که سهون در مقابل حملهی دوم برادرش ایستاد و صداشو با عصبانیت بالا برد"
- اون محافظ شخصی منه تهیونگ!
تهیونگ از شدت خشم درست نمیتونست نفس بکشه، انگشتشو توی هوا برای رییونگ تکون داد.
- اگه بلایی سرش بیاد... با جونت جواب پس میدی!
تو باید ازش مراقبت میکردی!
تو باید...
نگاه خشمگینشو به سهون که حالا اونم کاملاً خیس شده بود ، انداخت و دوباره وارد اقامتگاهش شد.
طبیب سعی میکرد به کمک یکی از دستیارانش داروی مایع و تیره رنگی رو به خورد جنی بده.
اما جنی سرفه میکرد و جسم بیهوشش قادر به پذیرفتن دوا نبود!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...