20

115 23 19
                                    


تخته‌ی باریکی وسط حیاط بود و خدمتکاران ملکه، چتری بالای سرش گرفته بودن تا نور آفتاب اذیتش نکنه.
جنی که همچنان داشت تقلا میکرد، با ملکه تماس چشمی برقرار کرد.
- شما دارین چیکار میکنین؟ بذارین برم!
دایه اعظم که دستاشو زیر پیراهن یشمی رنگش جمع کرده بود؛
بهش نزدیکتر شد.
- منتظر چی هستین؟
خدمتکارا جنی رو روی تخته‌ی باریک به شکم خابوندن و دستا و پاهاشو به پایه‌های تخته بستند تا از جاش تکون نخوره!
با نفرتِ آمیخته با ترس سرشو بالا گرفت و به ملکه و سه‌رونگ نگاه کرد.
قفسه‌ی سینه‌اش مالامال تکون میخورد.
- پدر هنوز منو مجازات نکرده!
ملکه، گاچه( کلاه گیس سنتی) روی سرش گذاشته بود و چین و چروک‌هایی که نمیخواست دیده بشه، اطراف چشماش ظاهر شده بود.
با صدای رسایی گفت:
- امپراطور باید به کارای بزرگتری رسیدگی کنند! و توی قصر... فقط منم که تصمیم میگیرم!
با نگاه خشمگینی به دایه نگاه کرد.
- سی ضربه شلاق!
خدمتکاری که چوب پت و پهن و سنگینی دستش بود، لحظه‌ای به دایه‌ی اعظم نگاه کرد.
دایه‌ی اعظم تعظیمی اجرا کرد و شمرده شمرده گفت"
- علیاحضرت، سی ضربه شلاق میتونه جونشونو بگی...
سه‌رونگ قدمی جلو رفت و با پرخاشگری حرفشو قطع کرد.
- از کی تا حالا تو به مادر یاد میدی چیکار کنه؟!
سر خدمتکار داد زد"
- اگه سی ضربه رو کامل نکنی، صد ضربه مجازات میشی!
خدمتکار که سرشو پایین انداخته بود، چوب رو بالا برد و با محکمترین حالتی که میتونست، پایین کمر، روی باسن جنی فرود آورد!
دستای جنی مشت شد و ناله‌ی دردناکی از میون لبهای بسته‌اش خارج شد!
یکی دیگه از خدمتکارا ضربات رو با صدای بلند میشمرد!
چشمای جنی پر اشک شده بود و درد طاقت فرسا به کل بدنش هشدار میداد.
حاضر نبود جیغ یا فریاد بزنه!
با هر ضربه با دهن بسته و لبان چفت شده ناله‌ای سر میداد!
کمرش زخمی شده بود!
خون روی لباسش چهره انداخته بود، صورتش قرمز شده بود و رگ‌هایی از فشار روی گردنش بیرون زده بود!
خدمتکار به شمارش ادامه داد:
- هشت.
سه‌رونگ پوزخند زد و زمزمه وار گفت:
- میخوام بدونم اصلا میتونی تا شب دووم بیاری تا به سرزمین هان بری!
دایه‌ی اعظم نگاهی به صورت جنی انداخت، رنگش درحال زرد شدن بود و اشک تا روی چونه‌اش نفوذ کرده بود.
با اینکه کل بدنش داغ شده بود و میسوخت، روی پیشونیش و شقیقه‌هاش دونه‌های سرد عرق دیده میشد.
با هر ضربه کل بدنش تکون میخورد و چشمای بی رمقش رو به خاموشی بود!

دایه تا کمر خم شد و دوباره دخالت کرد.
- سرورم اگه همینجوری پیش بره، ایشون نمیتونن دووم بیارن!
ملکه با غرور سرشو بالا گرفت و اهمیتی به حرفش نداد.
- سیزده.
چوب دوباره بالا رفت تا روند قبل رو طی کنه که صدایی گفت:
- دست نگه دارید!
سر جنی با ضرب روی تخته فرود اومد و چشماش بسته شد.
سه‌رونگ و ملکه به سمت صدا چرخیدند.
تهیونگ و سهون به همراه مقاماتی از دربار بودند!
تهیونگ با دیدن خون روی لباس جنی، سریع به سمتش رفت و جسم بیهوششو پیدا کرد.
در مقابل ملکه ایستاد و چند ثانیه با خشم به چشماش خیره شد.
سهون با دیدن وضعیت جنی اخم کرد.
- شما چطور تونستید نماینده‌ای از هان رو به این حال و روز دربیارین؟!
ملکه عصبی از جا بلند شد و رو به خدمتکار داد زد"
- هنوز مجازاتش تموم نشده! منتظر چی هستی؟!
خدمتکار با وحشت چوب رو بالا برد که تهیونگ شمشیرشو از دور کمرش خارج کرد و نزدیک کردن ندیمه گرفت.
مقامات با واهمه به ملکه تعظیم کردند.
- علیاحضرت، لطفاً تمومش کنید!
سه رونگ با چهره‌ای درهم و کمی نگران به مادرش نگاه کرد.
ملکه نفس پر حرصی کشید.
- اینجا گوریوئه جناب وزیر! و من ملکه‌ی گوریو!
شاهدخت هفتم از قصر فرار کردن و باید مجازاتشونو بپذیرند!
و رو به ندیمه که از ترسِ لبه‌ی تیز شمشیر تهیونگ نمیتونست تکون بخوره، فریاد زد"
- دستورم رو اجرا کن!
خدمتکار چوب رو توی هوا تکون داد اما درست قبل از اینکه به بدن جنی اثابت کنه،
تهیونگ چرخی زد، موهاش با باد تکون خورد و لبه‌ی فولاد گردنِ ندیمه رو زخمی کرد و طولی نکشید که بدن بی جونش روی زمین افتاد!
چشمای همه گرد شد و سه‌رونگ با ناباوری دستشو روی دهنش گذاشت.
تهیونگ شمشیر به خون آغشته‌اشو سفت تر گرفت و با صدایی از پشت دندوناش گفت"
- هیچکس حق نداره بهش آسیب بزنه!
چشمای ملکه داشت از حدقه درمی‌اومد.
با غضب انگشتشو به سمتش گرفت.
- شما ندیمه‌ی منو کشتین!
تهیونگ شمشیرشو سر جاش برگردوند و به سمت جنی رفت.
وقتی داشت دست و پاهاشو باز میکرد، نمیتونست چشم از صورت بی حالش برداره و به دلیلی قلبش به درد اومده بود!
با یه حرکت جنی رو کول کرد که ملکه داد زد"
- سربازا نذارین از اینجا برن!
گروهی از سربازان مسلح جلوی راهشون سد شدند!
سهون پوزخندی زد، سری برای برادرش تکون داد.
تهیونگ با آرومترین حالت حرکت کرد، سربازا قدمی جلو رفتند که سهون شمشیرشو بیرون آورد و به سمتشون گرفت.
- همونجا وایسین! اگه یک قدم دیگه بردارین، همینجا اعلام جنگ میکنم!

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now