9

107 24 8
                                    


نگاهی به وزیر انداخت.
- اگه چیز دیگه‌ای نیست، اجازه بدید کمی استراحت کنم!
سربازا و مقامات تعظیم کردن و تهیونگ وارد سَرای طلایی شد.
جنی پشت سرش داخل شد.
تهیونگ شمشیرشو روی تخت گذاشت و به سمت جنی که داشت از پشت پرده بیرون رو نظاره میکرد، چرخید.
- نگران نباش! تا وقتی من اینجام کسی نمیتونه بدون اجازه‌ام داخل بیاد!
جنی با اخم نگاش کرد.
با حرص پرده رو رها کرد و به سمتش رفت.
روبند رو از روی صورتش کند و عصبی گفت:
- دلیل اصلیت برای اینجا اومدن برادر اول ( ولیعهد ) نیست! واقعاً چی میخوای؟!
تهیونگ فاصلشونو با مکث پر کرد.
درحالی که سرش ذره‌ای خم نشده بود، پایین رو نگاه میکرد و به صورت جنی زل زده بود.
- به چه عنوانی از من سوال میپرسی؟
ندیمه‌ی شخصیم یا...
لبخند کجی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود.
- شاهدخت هفتم... جنی؟!
مژه‌های جنی تکون خورد، اولین بار بود اسمشو صدا میزد.
عقب رفت و فاصله‌ی تک قدمیشونو بیشتر کرد.
تهیونگ نفسشو بیرون فرستاد.
- جنی! دفعه‌ی قبل هم بهت گفتم.
اینجا فقط من سوال میپرسم، تو جواب میدی!
***
جیون پاهاشو توی آب دریاچه گذاشته بود و از هوا لذت میبرد که سهون دست به سینه نزدیکش متوقف شد.
- شاهدخت سلطنتی از آب و هوا لذت بردی؟ مارکیز دستور داده همه جارو دنبالت بگردند!
جیون با شتاب پاهاشو از آب بیرون آورد.
بدون اینکه جورابا یا کفشاشو پا کنه، به سمت سهون دویید و چمنا رو خیس کرد.
- چی؟ به این زودی متوجه‌ی غیبتم شدن؟ وای نه! پدر منو میکشه!
ری یونگ که غیبت کوتاهی داشت، خودشو بهشون رسوند و چیزی دم گوش شاهزاده گفت.
سهون با تعجب نگاش کرد.
- محافظ تهیونگ زخمی شده؟
ری یونگ سرشو پایین انداخت.
- بله! در حال حاضر توی شهر یین بهبود پیدا میکنه.
چشمای خوشحال جیون گرد شد.
سرخوشانه پرسید"
- هایون زخمی شده؟
سهون با چشمای خطی شده نگاش کرد.
ضربه‌ای به پیشونیش زد که دردش گرفت و چند قدم عقب رفت.
جیون دست جای ضربه گذاشت و با خشم نگاش کرد.
سهون سرشو خم کرد.
- توی حسود کوچولو میخوای بلایی سر هایون بیاری؟!
صاف ایستاد.
- بجای اینکه وقت تلف کنی، بهتره عجله کنی!
باید تا دو روز دیگه به پیونگ یانگ برسیم!
اینو گفت و از دریاچه دور شد.
ری یونگ پشت سرش راه افتاد و آروم زمزمه کرد"
- محافظ جونگ سوک زخمی شده!
فکر سهون سمت چیزای خوبی نمیرفت.
- این یعنی تهیونگ توی گوریو تنهاست!
***
جشن خوش امدگویی توی قصر برپا بود.
مقامات پشت میزهای کوچیک نشسته بودند و خدمتکارانی پشت سرشون، مشغول پر کردن جام‌ها بودند.
رتبه‌اشون رو فاصله‌ای که با امپراطور داشتند، تعیین میکرد.
تهیونگ نزدیک امپراطور نشسته بود و از گروه آوازخوانیِ گوشه‌ی سالن، لذت میبرد.
داد زنی گفت:
- شاهزاده‌ی دوم شرفیاب میشوند.
نگاه‌ها به سمت دروازه رفت و شاهزاده‌ی دوم که جوون خوش قد و بالایی بود، با لبخندی که به لب داشت و چهره‌ای که میدرخشید، وارد شد.
جنی به یکباره مضطرب شد و گره‌ی دستاشو که جلوی شکمش جمع کرده بود، سفت تر کرد.
تهیونگ نگاه ریزی به دستاش انداخت.
شاهزاده‌ی دوم، اول به امپراطور و بعد به تهیونگ احترام گذاشت.
تهیونگ از جا بلند شد و دستاشو به نشونه‌ی احترام جمع کرد.
شاهزاده گفت:
- باعث سرافرازیه که تونستم ببینمتون!
تهیونگ جوابشو با تکون دادن سرش داد و شاهزاده به جایگاهش رفت.
چهار شاهزاده‌های بعدی تا آخرین شاهزاده که فقط 12 سالش بود، وارد مجلس شدند و بعد از خوش امد گویی، گوشه‌ای نشستند.
جایگاه ولیعهد بیمار همچنان خالی بود.
یکی از وزرا ایستاد و لیوانشو بالا برد.
- امپراطور، دوستیِ دیرینه‌ی گوریو و امپراطوری بزرگ هان و آرامشی که هردو ملت دارند رو مدیون صلح هستیم.
به افتخار این دوستی مینوشم!
همه جام‌هارو بالا بردند و همزمان سر کشیدند.
جنی به تبعیت از بقیه‌ی ندیمه‌ها، پارچ طلایی رو برداشت تا جام تهیونگ رو پر کنه که داد زن گفت:
- شاهزاده‌ی سلطنتی شرفیاب میشوند!
دست جنی لرزید اما قبل از اینکه پارچ از دستش بیافته، تهیونگ دستشو جلو برد و پارچ رو از افتادن نجات داد!
شاهزاده‌ی سلطنتی فرش قرمز رو زیر پا گذاشت و با هر قدمی که نزدیک میشد، جنی بیشتر از قبل واکنش نشون میداد!
لبخند نمایشی‌ای به لب داشت، سبیلشو نزده بود و هیکل چهارشونه‌ای داشت.
به امپراطور و بزرگان تعظیم کرد.
تهیونگ به جنی خیره شد.
به استرسی که توی چشمای درشتش دیده میشد و دستایی که کامل توی هم جمع شده بود!
خودش بود!
شاهزاده آنجانگ!
پسرعموی اولش!
کسی که باید چندین روز پیش باهاش ازدواج میکرد و صیغه‌اش میشد!
جنی نمیتونست بیشتر بایسته، چرخید و قدمی برداشت که تهیونگ مچشو گرفت.
با شماتت به چشمای تهیونگ نگاه میکرد که آنجانگ به سمتشون برگشت.
تعظیم کرد.
- این دیدار زودتر از چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد شاهزاده تهیونگ.
تهیونگ دست جنی رو رها کرد و سری برای تعظیم بالا پایین کرد.
آنجانگ نگاهی به جنی که چرخیده بود، انداخت!
هیکل ظریف دختر چشمشو درست مثل همه‌ی خدمتکارای دیگه گرفته بود و تا آخر جشن، نمیتونست توجه‌اشو به جای دیگه‌ای جلب کنه.
تهیونگ متوجه‌ی اطرافش و همینطور آنجانگ بود!
موقع سرو شام بود که آنجانگ مجلس رو به دست گرفت.
- شنیدم که شاهزاده تهیونگ مهارت بالایی توی شکار دارند.
تهیونگ موقر جواب داد"
- برادرم مهارت بیشتری نسبت به من داره!
آنجانگ خندید.
- پس چه حیف که شاهزاده سهون اینجا نیستند!
فردا قراره به همراه شاهزاده ها، به یک شکار دوستانه بریم.
اگه مایل باشین میتونین به ما ملحق بشین!
تهیونگ کمی از شراب نوشید و با مکث جواب داد"
- پیشنهاد خوبیه.
آنجانگ بلافاصله گفت:
- فردا صبح میبینمتون.
شاهزاده‌ی دوم سری از روی رضایت تکون داد.
***
با ختم مجلس تازه تونست از اونجا بیرون بیاد اما برای تنبیه، تهیونگ رو تنها گذاشته بود.
جنی راه سرای طلایی رو در پیش گرفته بود و با عصبانیت قدم برمیداشت که از توی تاریکی کسی جلوی راهش سبز شد!
با ترس ایستاد.
آنجانگ و خدمتکارش بودند.
چشمای جنی تا حد امکان گرد شد و همونطور که با شتاب قدمی به عقب برمیداشت، سرشو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه درمی اومد، به زبون هان گفت:
- منو ببخشید سرورم!
با اینکه از طفولیت ارتباط زیادی با آنجانگ نداشت و تا به حال حتی حرفی باهم نزده بودند، باز هم میترسید صداش شناسایی بشه!
آنجانگ با نگاه خیره‌اش سر تا پاشو برانداز کرد.
- تو باید ندیمه‌ای از هان باشی!
اشاره‌ای به خدمتکارِ مرد کرد تا تنهاشون بذاره.
کنار دیوار ایستاده بودند و کسی اون اطراف نبود.
آنجانگ قدمی به جلو برداشت تا بهش نزدیکتر بشه اما جنی سریع عقب رفت.
از هوسران بودنش خبر داشت!
حتی با اینکه همسر اصلی داشت و دست گذاشتن روی خدمتکارای قصر جرم محسوب میشد، اما همچنان دست از کارای کثیفش برنمیداشت!
پوزخندی زد.
- نگران نباش! من بهت آسیب نمیزنم!
به جنی نزدیکتر شد و تپش قلبشو بالا برد!
جنی عقب عقب رفت و کمرش به دیوار خورد.
تند تند نفس میکشید و روبند با هر دم و بازدمش به دهنش میچسبید.
سرشو پایینتر برد و گفت:
- منو میبخشید سرورم!
سعی کرد با عجله از کنارش رد بشه؛
آنجانگ که زبونشو نمیفهمید، نیمه‌ی راه مچ دستشو غافلگیر کرد و جنی رو به خودش نزدیک کرد.
- هنوز بهت اجازه‌ی رفتن ندادم!
جنی تلاش کرد عقب بره که آنجانگ هر دو دستشو گرفت و بیشتر به خودش نزدیکش کرد.
میون تقلاهای بی صدای دختر گفت:
- نظرت چیه به جای معذرت خواهی بذاری صورت خوشکلتو ببینم؟
وحشت توی چشمای جنی دیده میشد و بیشتر از قبل خودشو تکون داد!
آنجانگ با سر خوشی دست سمت روبند برد که مچش توی هوا گرفته شد!
با اخم سرشو بالا برد اما بشدت جا خورد!
تهیونگ به یکدفعه پیچی به دستش داد!
آنجانگ آخی از درد گفت و جنی رو رها کرد.
جنی که به سختی نفس میکشید و ترسیده بود، منتظر نموند و شروع به دوییدن کرد!
دندون قرچه‌ی تهیونگ منجر به فشار بیشتر شد که آنجانگ سریع گفت:
- آخ آخ آخ، درد میکنه!
تهیونگ با عصبانیت دستشو رها کرد و جدی گفت"
- با ندیمه‌ی من چیکار داشتی؟
آنجانگ که با دست دیگه‌اش جای درد رو گرفته بود،
سعی کرد لبخندی به صورت درهمش بیاره.
- فقط داشتم باهاش صحبت میکردم! اما انگار اون اصلاً از اینکار خوشش نیومد!
خدمتکارِ آنجانگ سریع بهش نزدیک شد.
- سرورم، شاهزاده‌ی دوم به بازی شطرنج دعوتتون کردند!
آنجانگ که هوا رو پس میدید، تند تند سری تکون داد و بعد از تعظیم هل هلکی و گفتن:
- با اجازه.
از اونجا دور شد.
تهیونگ نگاهی به دور شدنش انداخت و به سمت سرای طلایی رفت.
در کشویی رو کشید و همینکه داخل شد، جسمی از دل تاریکی بیرون اومد و بهش حمله کرد!
جنی با خنجری که از وسیله‌های تهیونگ برداشته بود، به تهیونگ حمله برد!
تهیونگ که غافلگیر شده بود، با یه دست
لبه‌ی خنجر رو سفت گرفت!
جنی دو دستی سلاح رو چسبیده بود و با تمام قوا سعی داشت تهیونگ رو زخمی کنه!
شاهزاده دست جنی رو چرخوند، جنی کامل چرخید.
تهیونگ از پشت گرفتش و تیزی خنجر رو درحالی که بین انگشتای دختر بود، به گردنش چسبوند.
سعی کرد تکون بخوره.
از بین دندونای بهم چسبیده‌اش گفت:
- ولم...کن!
تهیونگ تکون خوردناشو مهار میکرد و اخمی بین ابروهاش بود.
- داری چیکار میکنی؟! میخوای منو بکشی؟!
دختر توی چنگالش بود و تلاشاش برای فرار به ثمر نمیرسید.
نفس نفس زد.
- ولم کن وگرنه جیغ میزنم!
پوزخند نرمی روی لب تهیونگ ظاهر شد.
سرشو خم کرد و دم گوشش گفت:
- اگه جیغ بزنی هویتت به عنوان شاهدخت این قصر لو میره!
نوک خنجر رو بیشتر از قبل به گلوش فشرد.
- قبل از حمله، باید مطمئن باشی که شکست نمیخوری!
جنی که عصبانی شده بود و به دنبال راهی برای تلافی بود، چیزی جز آرنج تهیونگ جلوی صورتش ندید!
خم شد و با عصبانیت دندوناشو توی گوشت دست تهیونگ فرو کرد!
همزمان چشماشو بست و اجزای صورتشو هم بکار گرفت.
تهیونگ دهنشو باز کرد و آخ بی صدایی گفت.
جنی رو رها کرد و به طرفی هول داد...

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now