دال با ناباوری به جنی خیره بود.
مرد قدمی جلو رفت.
- تا به حال پسری به زیبایی تو ندیده بودم!
دستشو روی گونهی جنی کشید.
جنی مثل کسی که مار روی تنش خزیده باشه، خودشو تکون داد.
دال با ناباوری روبند رو زمین انداخت.
- باید زودتر میشناختمت!
اشارهای به سربازا کرد.
- بازش کنید.
سربازا با سر تعظیم کردن و طی چند ثانیه ریسمان کنار پاهاش روی زمین افتاد.
جنی دستای سربازا رو پس زد و حرکت کرد که دال بازوشو گرفت.
- اون عوضیا شاهزادههای هان بودند درسته؟ تو با شاهزاده تهیونگ چه غلطی میکنی؟!
جنی سعی کرد دستشو پس بزنه.
- ولم کن! همه چیزو به امپراطور میگم!
اگه تهیونگ هم بفهمه با شورشیای چینگ کار میکنی همین امشب جونتو میگیره!
دال با پشت دست توی دهنش کوبید و بلافاصله موهاشو چنگ زد.
- تو مار کوچولو! توی آسمونا دنبالت میگشتیم رو زمین پیدات کردیم!
تارموهای نازک دختر بین انگشتای دال کشیده میشد و درد طاقت فرسایی رو تجربه میکرد.
صدای دردناکش دراومد و اذیت توی چهرهاش دیده میشد.
تقریباً از آرنج دال آویزون شد تا دستشو پس بزنه.
چشمای خشمگینش به رنگ سرخ دراومده بود و از خستگی و تلاش بی نتیجه نفس نفس میزد.
دال پوزخند مسرورانهای زد.
- انگار کائنات هم به نفع منه! باید به خونه برگردونمت خواهر هفتم!
جنی جیغ زد"
- تو به برادر اول آسیب زدی و نقشهی قتلشو کشیدی!
دال بدون اینکه مضطرب بشه، سر تکون داد.
- خب آره! ولی حتی اگه بخوای به امپراطور بگی، فکر کردی حرفتو باور میکنه؟!
هیچکس حرف تورو باور نمیکنه خواهر کوچولو!
بجاش زندگیو برای مادرت جهنم میکنی!
توی همون حالت جنی رو به دنبال خودش کشوند.
- راه بیافت!
***
ری یونگ وارد سرای طلایی شد و تعظیم کرد.
- هیچ اثری ازش نیست!
تهیونگ که پشت میز نشسته بود، مشتشو با زور نه چندان زیاد به میز کوبید.
کاسههای شیشهای و کوزهی روی میز صدایی دادند.
سهون به هایون که کنار پنجره ایستاده بود، اشاره کرد.
- تو به اون بچه هیچی یاد ندادی؟ که توی همچین موقعیتایی باید چیکار کنه یا چجوری بهمون خبر بده؟!
هایون که از گمشدنش ناراحت به نظر نمیرسید اما خوشحال هم نبود، سری به طرفین تکون داد.
تهیونگ نفس پر حرصشو بیرون فرستاد.
- کجا ممکنه برده باشنش؟!
سهون دستشو به چونش گرفت و آرنج دست دیگهاشو زیرش گذاشت و کمی فکر کرد.
به سمت هایون و رییونگ چرخید.
- به جستجو ادامه بدین!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...