شاهزاده با لبخند نزدیک شد.
- داشتم دنبالتون میگشتم! من یه آهوی بزرگ شکار کردم!
نگاهی به جنی انداخت و با حالت پرسشی چشم ازش گرفت و پرسید"
- ایشون؟
تهیونگ در مقابل جنی ایستاد و پشت سرش پنهونش کرد.
- ندیمهی شخصیِ منه!
شاهزاده که دختر رو آشنا حس میکرد، با مکث سر تکون داد و انگار یاد چیزی افتاد که گفت:
- خبر دادند که محافظ شخصیتون توی قصر منتظر شماست!
سر جنی بالا اومد.
به یاد جونگ سوک افتاد.
***
وقتی به قصر برگشتند، محافظ شخصی تهیونگ رو به سرای طلایی برده بودند.
جنی زودتر داخل رفت.
نگاهی به اطراف انداخت.
- برادر جونگ سوک؟ تو اینجای...
قبل از اینکه حرفش تموم شه، کسی از پشت سر بهش حمله کرد!
دستی دور گلوش حلقه شد و صدایی دم گوشش گفت:
- تو کی هستی؟!
جنی سرفهی بلندی کرد.
فرد جنی رو به دیوار کوبوند و فشار انگشتاشو دور گردنش بیشتر کرد که یکدفعه تهیونگ از راه رسید، هولی به شونش داد و از جنی جداش کرد!
جنی پشت سر هم سرفه کرد و به فرد رو به روش خیره شد.
دختری با موهای دم اسبی و ردایی که شبیه به لباسای جونگ سوک بود، در مقابلش ایستاده بود.
جلوی موهاشو فرق کج زده بود و چشمای مشکی رنگش با دیدن تهیونگ تغییر کرد.
سرشو به نشونهی تعظیم خم کرد.
- سرورم!
تهیونگ بازوی جنی رو که سعی میکرد تنفسشو برقرار کنه گرفت.
- خوبی؟
جنی سری تکون داد که تهیونگ نگاه شماتت بارش رو نثار دختر کرد.
- قبل از حمله از شکارت مطمئن شو هایون!
هایون نگاه تلخی به جنی انداخت.
- من نمیشناسمش!
جنی بی توجه به حال خودش، نگاه کنجکاوی به اطراف انداخت.
- پس برادر جونگ سوک کجاست؟ گفتن محافظ شخصی...
با دیدن هایون حرفشو نصفه ول کرد.
تهیونگ روی تخت نشست که هایون سریع به سمتش رفت.
- شاهزاده، ماجرای این دختر چیه؟ ندیمهی شخصی؟
جنی که همچنان روبند داشت، با اخم به سمت هایون رفت.
- فکر نمیکنی باید برای حمله کردن بهم، ازم عذرخواهی کنی؟!
هایون چشمی ازش گرفت و محلش نداد!
جنی خواست چیزی بگه که تهیونگ گفت:
- جنی، میشه مارو تنها بذاری؟
جنی چشم غرهای رفت.
- فهمیدم!
به سمت در راه افتاد که تهیونگ با صداش متوقفش کرد.
- همین نزدیکا باش!
جنی با حرص از سرای طلایی خارج شد.
هایون بلافاصله پرسید"
- سرورم، گستاخی منو ببخشید اما شما حتی توی قصر هم ندیمهی شخصی نداشتید!
چرا اون باید...
با نگاه خیرهی تهیونگ سرشو پایین انداخت و ساکت شد.
شاید نباید بیشتر از اون سوال میپرسید!
تهیونگ با مکث به حرف اومد"
- از چانگ آن خبری داری؟
هایون بلافاصله شروع به صحبت کرد"
- شاهزاده سهون به مقصد گوریو از قصر فرار کردند و...
وقفهای بین حرفاش انداخت.
- شاهدخت سلطنتی هم همراهشون بودند!
تهیونگ اخم ریزی کرد و نگاه ازش گرفت.
- اون دو نفر هنوز دنبال دردسر درست کردنن!
هایون ادامه داد"
- و قسمت بد ماجرا اینه که شاهدخت سلطنتی... گمشدند!
تهیونگ سریع از جا بلند شد.
- چی؟!
- محافظ رییونگ پیغامی برام فرستاد!
درحال حاضر خبری از شاهدخت سلطنتی نیست!
***
پلکاشو باز و بسته میکرد تا به روشنایی روز عادت کنه.
طول کشید تا چشماش کاملاً باز بشه.
زمین زیر پاش تلو تلو میخورد و پشت سرش چیز سفتی رو حس میکرد.
جیون نگاهی به دست و پاهاش انداخت که با طنابی بسته بودند!
مغزش شروع به فرمان دادن کرد.
تند تند خودشو تکون داد و نگاهی به اطرافش انداخت.
کجاوهای در حال حرکت بود و دخترانی هم سن و سال خودش، با دست و پای بسته و توی حالت مشابه بهم، کنارش بودند!
مسیر کجاوه کجا بود یا کجا میرفت؟
سعی کرد جیغ بزنه که متوجه شد دهنش هم با دستمالی بسته بود.
شروع به ناله کرد!
چند روز بود بیهوش بود؟
یاد اتفاقی افتاد که وقتی برای خرید لباس بیرون رفته بود، افتاده بود...
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...