جنی با چشمای درشتِ آشفتهاش اول به آستین پارهی تهیونگ و بعد به صورتش نگاه کرد.
تهیونگ لحظهای تا عمق مردمکش نفوذ کرد و از این نگرانی لذت برد!
زخم نه چندان عمیقی روی بازوش ایجاد شده بود.
سرباز دشمن حملهی دومشو پیش گرفت که هایون سد راهش شد و نوک شمشیرش گردن مرد رو زخمی کرد!
رییونگ هم که تازه پیداش شده بود، به کمک سهون شتافت.
هایون به سمت تهیونگ چرخید و لباش از هم فاصله گرفتند تا چیزی بگه اما با دیدن جنی خشکش زد.
تهیونگ فرصت حیرت زدگی رو بهش نداد و جنی رو به سمت هایون سوق داد.
- جنی رو به یه جای امن ببر!
جنی که نگران زخم بود، سریع گفت:
- ولی...
تهیونگ بازوهاشو گرفت و جدی گفت:
- نباید بذارم ولیعهد بمیره! بهم اعتماد کن!
اشارهی تهیونگ به هایون، وادارش کرد از شگفتی و سوالای مختلف توی مغزش فاصله بگیره.
هایون دست جنی رو گرفت و کشون کشون به دنبال خودش کشید.
توی همین بین بود که صیغه هان از حبس خونگی فرار کرده بود تا به دیدن دخترش بیاد و خودشو وسط جنگی که روحشم ازش بیخبر بود، پیدا کرد.
با وحشت به جسدای روی زمین، سربازان زخمی غرق در خون و شاهزادههایی که مشغول جنگیدن بودن، نگاه کرد.
با سردرگمی عقب رفت و به سرباز سیاه پوشی خورد!
سرباز با عصبانیت روی زمین هولش داد، شمشیرشو بالا برد تا جونشو بگیره که خنجری از دور پرت شد و مستقیم وسط سینهاش فرو رفت!
تهیونگ با عجله به سمت صیغه هان رفت و بلندش کرد.
- شما حالتون خوبه؟
صیغه هان که وحشت زده بنظر میرسید، با لبهای خشک شده و چشمای گود رفته سری تکون داد.
این درحالی بود که بالاخره نیروهای کمکی قصر از جهت مخالف رسیدند.
سردستهی متجاوزین وقتی دید تعدادشون رو به افزایشه فریاد زد"
- عقب نشینی میکنیم!
با سریعترین حالت ممکن از روی دیوارا پریدن و پا به فرار گذاشتند.
ولیعهد با خشم شمشیر به خون نشستهاشو پایین آورد و رو به سربازان داد زد"
- نزارید فرار کنند!
- اطاعت!
*
توی سرسرایی که امپراطور و درباریان و شاهدختها پناه گرفته بودن، سربازی خبر پایان درگیری رو داد.
وزرا اظهار نگرانی میکردند که ولیعهد به همراه باقی شاهزادهها پیداش شد!
دال هم توی اون بین حضور داشت!
بعد شکستی که خورده بود، مناسب نبود که میون جمعیت نباشه!
هرچند چهرهی برافروخته و غمگینش آشکارا بود.
ولیعهد تعظیمی به پدرش کرد و با خشم گفت"
- عالیجناب، به من دستور بدین تا راجب حملهی امروز تحقیق کنم!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...