خنجر از بین دستاشون پایین افتاد.
جنی خم شد تا خنجر رو دوباره بگیره که تهیونگ توی یه حرکت گردنشو سفت گرفت!
فشار انگشتاش روی گردن دختر به شدت قبل سفت نبود!
هرچند با اینحال راه تنفسشو سخت کرده بود.
- بهت گفتم قبل از حمله مطمئن شو که شکست نمیخوری!
اون وقت یا باید بکشی... یا کشته بشی!
جنی با حرص دستشو پس زد و همونطور که حجمی از هوا رو میبلعید، صداشو بالا برد"
- همه چیز تقصیر توئه! من با شجاعت فرار کرده بودم اما تو منو به خونهی اول برگردوندی!
چشماشو پایین برد و با اضطراب گفت:
- اگه آنجانگ منو میشناخت... اون وقت... اون وقت باید صیغهاش میشدم!
چین بین ابروهای تهیونگ باز شد و چهرهاش رنگ تعجب به خودش گرفت.
لباش از هم فاصله گرفت.
با مکث پرسید"
- منظورت چیه؟
جنی بغض کرد و چشمای درشتش ناخواسته پر از اشک شد.
با نفرت به تهیونگ زل زد.
- من، دختر یه صیغهام! صیغه هان... مادر منه!
برای اینکه مجبور نباشم صیغهی آنجانگِ عوضی بشم از قصر فرار کردم!
فکر میکنی اگه پیدام کنن چی میشه؟!
دست و پامو قطع میکنن!
بعدم همونجوری منو تقدیمِ آنجانگ، اون حیوون بی وجدان میکنند!
و مسبب همهی اینا تویی شاهزاده تهیونگ!
تهیونگ که پازل رو کامل شده میدید، نیاز داشت کمی فکر کنه اما دست از پرسیدن سوالای مختلفش برنداشت.
- پس برای چی به هان رفتی؟ برای چی وارد ارتش شدی؟
جنی بلافاصله با عصبانیت جواب داد"
- من نمیخواستم وارد ارتش بشم!
اما مجوز ورود به یین رو نداشتم، پس از هویت هانگ جه جون استفاده کردم!
تهیونگ که نگاه ترحم به جنی نداشت، با لحن راسخی گفت:
- تو کارای اشتباه زیادی انجام دادی!
هویت یه نفرو دزدیدی که جرم بزرگی توی هان محسوب میشه!
همینطور به عنوان یه شاهدخت به وظیفهات عمل نکردی و ترجیح دادی بجای حفظ آبروی کشورت فرار کنی!
بنظرم تو شجاعتی به خرج ندادی!
اینا فقط حماقتای توئه.
اگه نمیخواستی ازدواج کنی میتونستی مخالفت کنی!
اشکی از گوشهی چشم جنی پایین رفت.
حرفاش مثل سیلیای گونههاشو سوزوند،
چرا باید از یه غریبه دلشکسته میشد؟
لبخند غمگینی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود.
- شنیدم تو و برادر دوقلوت پسرای ملکهاید!
حتماً امپراطور خیلی مادرتونو دوست داشت...
چون بعد از فوتش، جایگاه ملکه رو همچنان خالی گذاشته!
چه حسی داره که داری به یه بچهی نامشروع نگاه میکنی؟
کسی که حتی امپراطور هم قبولش نداره؟!
تهیونگ که منظوری نداشت، حالت چهرهاش تغییر کرد.
- منظور من...
جنی درحالی که تنهای به تنش میزد، روبند رو از روی زمین برداشت و از سرای طلایی بیرون رفت.
***
مقصد آخر پیونگ یانگ بود.
از مهمون خونه بیرون رفتند و سهون منتظر ایستاده بود که ری یونگ بهش نزدیک شد.
تعظیمی کرد.
سهون پرسید:
- پس جیون کجاست؟ هنوز بیدار نشده؟
- ایشون توی اقامتگاهشون نبودند! خدمتکارِ مهمونخونه گفت که صبح زود برای خرید لباس بیرون رفتند و تا الان برنگشتند!
سهون نگاهی به اطرافش انداخت.
مردم کوچه و بازار پی کار خودشون میرفتند.
بعضی از خانمها ردای بیرونی لباسشونو مثل چادری روی سرشون انداخته بودند و به همراه خدمتکارانشون بودند.
مجرد یا متاهل بودنشون از مدل موهای خانمها معلوم میشد.
دخترای مجرد موهاشونو بافته بودند و زنان متاهل با مدل سادهای به همراه سنجاقی که از معشوق هدیه گرفته بودند، پایین سرشون جمع کرده بودند.
سهون با نگرانی گفت:
- رییونگ، توام داری به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟!
رییونگ بلافاصله گفت:
- شاهدخت سلطنتی... گمشدند!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...