با جونگ سوک رو به رو شد و از حرکت ایستاد.
جونگ سوک تعظیم مختصری کرد و رو به سهون گفت:
- سرورم.
منتظر موند تا جیون از اونجا بره و بعد حرفشو بزنه.
جیون با حس عجیبی که توی قلبش بود، سریع چرخید و پا تند کرد.
ندیمهاش پشت سرش دویید و از دید محو شدند.
- عالیجناب مقدمات ورود شاهزاده سوبیتای رو به شما سپردند!
سهون سری از تایید تکون داد.
***
زمانیکه تمام قصر توی تکاپوی تدارکات برای ورود شاهزادهی شیلا بودند، جنی توی اقامتگاه تهیونگ منتظرش بود.
هایون وارد اقامتگاه شد و با دیدن جنی اخم کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاش به چیزی که دست جنی بود، افتاد.
جعبهی کوچیکی دست جنی بود و هنوز درشو باز نکرده بود.
هایون با غضب جلو رفت و چنان جعبه رو از دست جنی کشید که شاهدخت ترسید و شونههاش جمع شدند.
- برای چی به وسایل شاهزاده دست میزنی؟
جنی پلکی زد و با معصومیتی که توی چهرهاش دیده میشد، گفت:
- فقط کنجکاو بودم که...
- اینجا چخبره؟!
با صدای تهیونگ، هردو به سمتش چرخیدند.
هایون با خشم جعبه رو به سمت تهیونگ که دستاشو پشت سرش قلاب کرده بود گرفت.
- شاهدخت هفتم بدون اجازه وسایلتونو گشتن!
جنی با چشمای گرد شده سری به طرفین تکون داد.
- اینطور نیست... من فقط از این... من...
چینی به پیشونی تهیونگ افتاد.
- کافیه!
جعبه رو از هایون گرفت و اشاره کرد تا بیرون بره.
هایون بیشتر از قبل عصبانی شد و خواست چیزی بگه اما با نگاه شاهزاده وادار به سکوت شد و
با دلخوری از اقامتگاه بیرون رفت.
تهیونگ جعبه رو روی میز برگردوند که جنی بهش نزدیک شد.
- من فقط کنجکاو شده بودم!
تهیونگ با خونسردی به سمتش چرخید و نگاهی به چهرهی ناراحتش انداخت.
آروم پرسید"
- من از دستت عصبانی شدم؟
ابروهای جنی بالا رفت و منظورشو نفهمید.
تهیونگ لبخند ریزی زد.
- حالا که از دستت عصبانی نشدم چرا داری توضیح میدی؟
جنی هنوز ساکت بود که تهیونگ مچ دستشو گرفت و به همراه خودش کشید.
روی تخت نشستند.
- ازت یه چیزی میخوام جنی.
جنی سر تکون داد و منتظر نگاش کرد.
- شاهزاده سوبیتای به احتمال زیاد برای آشنا شدن با جیون به اینجا اومده!
همونطور که میدونی من خواهری ندارم!
شیلا برای نزدیک شدن یا صدمه زدن به هان هرکاری میکنه!
تنها یک شاهدخت سلطنتی اینجا داریم.
میدونم جیون یکم تندخوئه! اما ازت میخوام از امشب در کنارش باشی.
جنی پرسید"
- ازم میخوای مراقبش باشم؟
تهیونگ سر تکون داد که جنی لبخند کوچیکی زد، قوز کرد و دستاشو جمع کرد.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...