7

108 23 2
                                    


حالا که به شهر یین رسیده بود، با اعتماد بنفس بیشتری توی بازار راه می رفت.
ری‌یونگ که پشت سرش بود، فاصلشونو کم کرد و دم گوشش گفت:
- سرورم، از وقتی به اینجا رسیدیم، یه نفر داره تعقیبمون میکنه!
سهون زیر چشمی نگاش کرد و پوزخندی زد.
- پس بیا توی تله بندازیمش!
اینو گفت و سرعتشو بالا برد، توی کوچه‌ی خلوتی پیچید.
فردی که تعیقیبشون میکرد، شنلی به تن داشت و کلاهشو پایین کشیده بود.
برای اینکه گمشون نکنه، پا تند کرد و توی کوچه پیچید!
شمشیر ری‌یونگ آماده‌ی حمله بود و جلوی صورتش توقف کرد!
سهون از پشت دیوار بیرون اومد و دست به سینه گفت:
- کنجکاوم بدونم بجز سربازای قصر، دیگه کی میخواد منو گیر بندازه!
فرد عقب رفت تا فرار کنه که سهون پا تند کرد و راهشو سد کرد.
به سمتش قدم برداشت و فرد مشکوک مجبور شد چند قدم عقب بره.
- نمیخوای باهام آشنا بشی؟
ری‌یونگ به سمتش رفت، دستشو پشت کمرش پیچوند و توی یه حرکت کلاه شنل رو از روی سرش برداشت.
گوشواره‌های زمردِ آویخته از گوشش تکونی خورد.
ری‌یونگ با دیدنش سریع عقب کشید و احترام گذاشت.
- شاهدخت جیون*
دهن سهون با تعجب باز شد و چشماشو گرد کرد.
- جیون! تو اینجا چیکار میکنی؟ کی از معبد بیرون اومدی؟!
جیون که نمیخواست گیر بیافته، اخمی کرد و چشم غره‌ای رفت.
- شنیدم از قصر فرار کردی و یاغی شدی!
سهون نیشخند زنان دست به کمر شد.
- این زبون تند و تیزِ بُرّندت حتما از عمه‌ات به ارث رسیده!
جیون نفس پر حرصی بیرون فرستاد.
- هنوزم مثل سه سال پیش اعصاب خوردکنی سهون!
از کنار سهون رد شد و تنه‌ای بهش زد.
سهون پشت سرش راه افتاد.
از‌کوچه بیرون رفت و راه اصلی رو در پیش گرفت.
- هی هی! مارکیز میدونه دخترش مردای خوش چهره رو تعقیب میکنه؟!
جیون دست به سینه ابرویی بالا برد.
- منظورت از خوش چهره ری‌یونگه دیگه؟!
و همزمان با سر اشاره‌ای به ری‌یونگ که همچنان نقابی به صورتش داشت، کرد.
نقاب، چشما و نصف چهره‌ی ری‌یونگ رو غیر از لباش پوشونده بود.
سهون که مخالف این موضوع نبود،گلوشو صاف کرد و اخمی کرد.
- بهتره برگردی به عمارت مارکیز! من دارم به گوریو میرم تا...
جیون که از همه جا خبر داشت، حرفشو ادامه داد"
- من میخوام به دنبال برادر تهیونگ برم! چند روزه از یین رفتند.
احتمالاً باید به گوریو رسیده باشه!
سهون پوزخند زد و از حرکت ایستاد.
- من با دخترا همکاری نمیکنم!
جیون زهرخندی به حرفش زد و روبه‌روش قرار گرفت.
- تو به من احتیاج داری! وگرنه سربازای قصر بزودی پیدات میکنند!
منم ازت میخوام منو به گوریو ببری!
حالا خودت تصمیم بگیر، ما میتونیم بهم کمک کنیم.
***
میتونست مرز رو از دور ببینه.
جنی که تمام مدت به دنبال راه فرار میگشت، همونطور که هنوز افسار اسب رو به دست داشت، نگاه غضبناکی به تهیونگ که سوار بر اسب بود انداخت.
نزدیکتر که شدند، تهیونگ از اسب پیاده شد.
جنی مضطرب گفت:
- من نمیتونم جلوتر برم!
تهیونگ نیشخند زد.
- چرا؟ قاتلی چیزی هستی؟!
منتظر جواب نموند و مچ جنی رو گرفت و با خودش کشید.
با اینکه تلاش میکرد دستشو عقب بکشه، اما نمیتونست دربرابر کشیده شدن مقاومت کنه.
مرزبان با دیدنش سر تعظیم فرود آورد و جنی صورتشو برگردوند تا شناسایی نشه.
هرچند مرزبان تا به حال شاهدختای گوریو رو ندیده بود و احتمال شناساییش صفر بود.
- سرورم! این دیدار رو مدیون چه هستیم؟!
تهیونگ سرشو بالا برد و دست جنی رو رها کرد.
- به امپراطور اطلاع بدین، تا دو روز دیگه به پیونگ یانگ میرسیم!
سربازا با اینکه ترسیده بودند اما جرعت مخالفت نداشتند.
این خبر تا شش ساعت بعد، با سواره نظامی که بی وقفه تاخته بود، به دربار رسید!
امپراطور رساله‌ای که دستش بود رو کف سالن میون دربیاریان پرت کرد.
- میخوان از وضع ولیعهد سواستفاده کنند!
یکی از وزرا با تعظیم جلو رفت.
- سرورم، سرزمین هان پر از طمعه! لطفاً طبیب سلطنتی رو احضار کنید تا راجب سلامتی ولیعهد گزارش بده!
سربازی با عجله از دربار بیرون رفت و چند دقیقه‌ی بعد با طبیب سلطنتی برگشت.
طبیب رو به امپراطور سجده کرد و از جا بلند شد.
- وضعیت ولیعهد در چه حاله؟
- سرورم، ایشون خونریزی زیادی دارند.
بهبودیشون قابل شکه اما...
با سکوت یهوییش، امپراطور و بقیه کنجکاو نگاش کردند.
وزیر جو که بالاترین مقام دربار و مغز متفکر قصر بود، ابرویی بالا انداخت.
- ادامه بده جناب طبیب، چرا ساکت شدی؟
طبیب با شک گفت:
- من شنیدم زمانی که امپراطور مجروح شده بودند، صیغه هان با دانششون نجاتش دادند.
چطوره که...
وزیر جو حرفشو برید"
- یعنی داری میگی یه زن دانشش از تو بیشتره؟!
تشنجی توی دربار افتاد که طبیب سر تعظیم فرود آورد.
- لطفاً آروم باشید! صیغه هان از قبیله‌ی هانه! بنظرم باید فرصت بهشون داد!
یکی دیگه از درباریان جلو رفت.
- امپراطور، صیغه هان بخاطر فرار شاهدخت هفتم توی حبس خانگی هستند!
همهمه بوجود اومد و هرکس چیزی میگفت که وزیر جو همه رو ساکت کرد و رو به امپراطور گفت:
- سرورم، بنظرم باید شانسی برای بخشیدن بهشون اعطا کنید!
امپراطور نفسی کشید.
- فراموشش کن، سریع به صیغه هان اطلاع بدین.
***
هرچی بیشتر نزدیک میشدند، دلهره بیشتر توی چهره‌ی جنی نمایان میشد.
نمیتونستند یک شبه خودشونو به پیونگ یانگ برسونند و پانسمان تهیونگ نیاز به تعویض داشت.
اسبشو به دست خدمتکاری سپرد و برای گرفتن اتاق، وارد مهمون خونه‌ای شد.
فردی که پشت میز بود، تعظیمی کرد.
- اربابای عزیز خیلی خوش اومدین. چه کمکی از دستم برمیاد؟
تهیونگ درخواست یک اتاق برای دو نفر کرد.
- فقط برای امشب.
و سکه های طلا رو روی میز گذاشت.
مرد نگاه پر شبهه‌ای بین پول و چهره‌ی اون دو رد و بدل کرد که از چشم تهیونگ دور نموند.
خنده‌ای کرد.
- اتفاقاً بهترین اتاق این مهمون خونه در حال حاضر خالیه، از این طرف لطفاً.
تهیونگ که حواس جنی رو پرت دید، ضربه‌ای به بازوش زد و پشت سر مرد از پله ها بالا رفتند.
مرد اتاق کوچیکی که کمترین امکانات رو داشت و اسمشو بهترین گذاشته بود، تحویلشون داد و بعد از ادای احترام از اونجا رفت.
تهیونگ مقابل چهارچوب در منتظر بود جنی اولین کسی باشه که داخل میره اما ذهن دختر مغشوش تر از اونی بود که حواسش به پیرامونش باشه.
تهیونگ بازوشو گرفت و هول آرومی بهش داد.
توی اتاقک به خودش اومد و نگاهی به دور و ورش انداخت.
بجز یک تخت و پنجره‌های کشویی، کمد کوچیک که تا زانو میرسید و لیوان‌های مسی، چیز دیگه‌ای نبود.
جنی آب دهنشو قورت داد.
- واقعا میخوای به پیونگ یانگ بری؟!
تهیونگ روی تخت نشست و مشغول باز کردن غلاف از دور کمرش شد.
- کی بهت اجازه داده با گستاخی با من حرف بزنی دختر شورشی؟!
جنی با عصبانیت قدمی جلو رفت.
- من دختر شورشی نیستم!
بعد نیشخندی زد و به زبون پدریش گفت:
- نمیدونستم بلدی به زبون گوریو حرف بزنی!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و مثل خودش جواب داد"
- همونطور که تو میتونی به زبون ما حرف بزنی و حسابی شک برانگیزی!
بند رداشو کشید و بازش کرد که جنی با چشمای گرد شده چرخید و پشت بهش ایستاد.
- داری چیکار میکنی؟!
تهیونگ پوزخند زد.
- یجوری رفتار نکن انگار قبلا ندیدی! تو منو درمان کردی! حالا هم بهتره زخممو ببینی، ممکنه عفونت کنه!
جنی نفس پر حرصی بیرون کشید و دست به کمر به سمتش چرخید.
- واقعاً باورم نمیشه! ازم میخوای دوباره درمانت کنم؟
مگه اینکه بزاری برم!
تهیونگ نگاه دقیقی به شمشیرش انداخت و دلیل کافی رو برای جنی داد!
جنی دندون قرچه‌ای کرد و کنارش روی تخت نشست.
عصبی مشغول باز کردن گره‌ی پارچه‌ای شد که کمی خون پس داده بود.
هرچی بیشتر سرشو جلو میبرد، تهیونگ بیشتر توی نگاهش غرق میشد...
دلش میخواست بدونه اون صورت زیبا توی لباسای دخترونه چه شکلی میشه!
جنی برای اینکه پارچه‌ی تمیز رو دور زخمش ببنده، دستاشو از زیر بغلاش رد کرد و کامل بهش نزدیک شد.
گردنش به سمت لبا و بینی تهیونگ سوق داده شد.
بوی خاصی میداد، بوی عطر زنونه نبود!
اما بوی خوبی بود.
وقتی کارش تموم شد، بدون اینکه متوجه‌ی نگاه خیره‌ی تهیونگ بشه ازش فاصله گرفت.
- خیله خب، تموم شد!
تقی به در خورد.
جنی نگاه متعجبی بین در و صورت تهیونگ چرخوند.
شاهزاده لباساشو پوشید و اجازه‌ی ورود رو بهشون داد!
خدمتکار مرد بود که براشون غذا آورده بود.
سینی غذا رو روی میزِ نقلی و بدون صندلیِ وسط اتاق گذاشت.
- امیدوارم از شامتون لذت ببرید!
با رفتنش، جنی با عجله به سمت غذا رفت و رون مرغ آبپز شده رو برداشت.
دهنشو باز کرد تا گاز گنده‌ای بهش بزنه که تهیونگ به یکدفعه مچشو گرفت.
جنی اخمی کرد.
مجبورش کرد رون مرغ رو توی ظرف بذاره و با جدیت گفت:
- اینجا حتی آب هم نمیخوریم!
خبر رسیدنمون به کل شهر رسیده! باید مراقب باشیم!
جنی مطمئن دستشو پس زد.
- اینجا وطن منه! این مردم بدبخت تر از اونین که برای خودشون دردسر درست کنند!
دست جلو برد که تهیونگ بازوهاشو گرفت و به خودش نزدیکش کرد.
توی چشماش زل زد و با اطمینان گفت:
- گفتم هیچی نمیخوریم! اگه میخوای زنده بمونی، به حرفم گوش بده!
صدای پایی از پشت در شنیده شد.
تهیونگ گوش به زنگ، شمشیرشو برداشت و پشت در ایستاد.
جنی پا تند کرد تا به سمتش بره.
- چیشد...
پاش گیر کرد و با سر توی سینه‌ی تهیونگ فرو رفت!
تهیونگ به در کشویی خورد و صدایی ایجاد شد!
صدای پا به یکدفعه از در دور شد و نقشه‌ی تهیونگ رو خراب کرد!
با خشم به جنی که هنوز بهش چسبیده بود گفت:
- تو...
چشمش به صورت کوچیکش افتاد و متوجه‌ی فاصله‌ی کمشون شد...
_________________________________________

اینم از پارت جدیدمون♡
ووت یادت نره و اگه میخونی حتما نظرتو برام کامنت کن❤️

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now