5

115 31 10
                                    

از همین الان ووت رو بدین یادتون نره گوگولیا♡

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از همین الان ووت رو بدین یادتون نره گوگولیا♡

جنی سعی کرد از تماس چشمی دوری کنه.
نمیتونست به کسی اعتماد کنه!
آب دهنشو قورت داد.
- سرورم... من... نمیتونم بگم!
عصبانیت به رخ تهیونگ رنگ داد.
صدایی از بیرون چادر گفت:
- سرورم! خبری از گوریو به دستمون رسیده! ولیعهد بطور جدی توی شکار زخمی شده!
چشمای جنی گرد شد.
خاطراتی از ولیعهد که برادر ناتنیش بود، جلوی چشماش نقش بست!
ولیعهد آدم خشنی بود، از نوجوونی از جنی و خواهربرادرای نامشروعش متنفر بود.
شرایط رو براشون سخت میکرد و توی مبارزه به برادراش آسیب میزد.
سرزمین هان دید مثبتی نسبت بهش داشت چون درست مثل امپراطور، مطیع بود!
تهیونگ از نگاه جنی جا خورد.
مطمئن شد که اون باید ولیعهد رو بشناسه!
از جا بلند شد و جدی گفت:
- قبل از اینکه اتفاقی بیافته، باید به گوریو بریم!
قبل از اینکه از چادر بیرون بره، به جنی که شوکه بود، گفت:
- تو! با من به گوریو میای!
جنی نفس نفس زد، از جا بلند شد و ادب و احترام رو فراموش کرد.
مچ دست تهیونگ رو گرفت.
- گفتی اگه دروغ نگم منو بهشون نمیدی!
- تو راستش رو هم نگفتی!
دستشو عقب کشید.
- یا با من به گوریو میای، یا با سربازای گوریو برمیگردی!
***
- شاهزاده! شاهزاده! لطفاً آرومتر!
خواجه و خدمتکارانِ پشت سرش، تمام قصر رو به دنبال شاهزاده دوییده بودند!
در آخر توی باغ سلطنتی، درحالی که روی شاخه‌ی درختی دراز کشیده بود و استراحت میکرد، پیداش کردند!
خواجه با ترس التماس کرد"
- شاهزاده سهون* خواهش میکنم بیاید پایین! ممکنه آسیب ببینید!
بعد با حالت سرزنش، لحنشو تغییر داد و با عجز ناله کرد:
- آخه چرا دختر وزیر سانگ رو رنجوندین؟ امپراطور خیلی از دستتون عصبانیه!
سهون که آرنجشو روی چشمش گذاشته بود، بی توجه به نصیحتای خواجه پرسید"
- اون عوضی هنوز به قصر برنگشته؟!
خواجه که منظورشو فهمیده بود، نفس آه مانندی از خستگی کشید.
- شاهزاده تهیونگ داره عازم گوریو میشه!
سهون با شتاب روی شاخه نشست و داد زد:
- چی گفتی؟ اون عوضیِ گستاخ داره به گوریو میره؟
اونم درحالی که من مجبورم بجای اونم زجر بکشم؟!
ردای سفیدی تنش بود و فرق کجی زده بود.
از روی شاخه پایین پرید و سریع گفت:
- ری یونگ* کجاست؟
منتظر جواب نموند و نگاهی به دیوارای بلند قصر انداخت.
دستاشو دور دهنش گذاشت و داد زد"
- ری یونگ!
خدمتکارای زنی که تعظیم کرده بودند، با اسم ری یونگ لبخندی بهم زدند و چیزی زمزمه کردند.

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now