15

93 20 6
                                    

پاش لغزید و دو پله‌ی بعدی رو با ماتحت زمین خورد!با صورتی مچاله شده از درد، دستشو روی لگنش گذاشت که سهون دست به سینه بالای سرش ایستاد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پاش لغزید و دو پله‌ی بعدی رو با ماتحت زمین خورد!
با صورتی مچاله شده از درد، دستشو روی لگنش گذاشت که سهون دست به سینه بالای سرش ایستاد.
نگاه دو به شکی بهش انداخت.
- چیکار میکنی؟ بلند شو دیگه!
جنی با حرص بلند شد و لباساشو تکوند.
سهون اشاره‌ای کرد.
- دنبالم بیا!
باهم وارد سالن اصلی شدند.
گروه ساز از گیسانگای نوازنده که روی سکویی مشغول نواختن بودند و با چه چه مردان نیمه مست همراهی میشدند.
میزها چند نفره بود و اکثرشون مردان بالا مقامی بودند که توی گیسانگکده‌ها شبارو سپری میکردند!
دو راه پله در دو گوشه‌ی مختلف به طبقه‌ی دوم که اتاقک‌های خواب قرار داشت، منتهی میشد.
سهون به سمت پله‌ها راه افتاد و جنی دنبالش کرد.
گیسانگ نوجوونی جلوی راه سهون رو گرفت و با صدای پر عشوه‌ای گفت:
- کمکی از دستم برمیاد ارباب جوان؟
سهون نیشخندی زد.
- اتاق خالی داری؟
گیسانگ پوزخند زد و با سر اشاره کرد دنبالش برند.
محافظی از اتاق بزرگی بیرون اومد و در رو پشت سرش بست.
با سر اشاره‌ای به گیسانگ کرد که سهون از حرکت ایستاد.
اشاره‌ای به اتاق کرد.
- اینجارو میخوام!
گیسانگ که موهاشو مثل زنان متاهل پشت سرش با سنجاقی جمع کرده بود، لبخند کوچیکی زد.
- اون اتاق هنوز آماده نیست!
در اتاق کناری رو باز کرد.
- از این طرف.
جنی خواست پشت سرشون داخل بشه که گیسانگ جلوی راهشو گرفت.
- این اتاق برای ارباب جوانه پسر جون!
جنی خواست چیزی بگه که سهون با دست اشاره کرد.
- اون پسر محافظ شخصی منه!
گیسانگ از سر راه کنار رفت و تعظیم بلند بالایی کرد.
- پس دختران زیبا رو برای خدمت بهتون میفرستم سرورم!
همینکه گیسانگ رفت و در رو پشت سرش بست، جنی با خشم به سمتش برگشت.
- برای سرگرمی به اینجا اومدی؟
سهون حبه‌ای از انگور توی ظرف رو برداشت و توی دهنش انداخت.
پاراوان کاغذی رو بلند کرد و کنار تشکچه گذاشت.
گوششو به دیوار چسبوند که جنی به سمتش رفت.
- چیکار...
سهون انگشت اشاره‌اشو بالا گرفت.
- هیس!
وقتی اوضاع رو مناسب دید، در اتاق رو باز کرد.
سر و گوشی به آب داد و به جنی اشاره کرد دنبالش بره.
وارد اتاق بغلی شدند.
همه چیز مثل اتاق قبلی بود!
کمد کوچیکی گوشه‌ی اتاق قرار داشت و پاراوان کاغذی درست جای قبلی.
جنی گشتی توی اطراف زد که صدای پایی شنیدند.
- بفرمایید داخل.
چشماشون همزمان گرد شد و بهم زل زدند!
قبل از اینکه در باز بشه، دوییدند و پشت پاراوان کاغذی پنهون شدند.
حضور چند نفر حس میشد.
هردو نزدیک هم روی پا نشسته بودند و تاجایی که تونستند سراشونو خم کردند.
- خیلی وقت بود منتظر دیدارتون بودم!
با صدای دال، جنی سرشو بالا آورد و به چهره‌ی پرسشگرانه‌ی سهون نگاه کرد.
صدای دورگه‌ای گفت:
- عالیجناب، انتظار دیگه‌ای ازتون داشتم!
شما نتونستید توی ترور ولیعهد موفق بشین!
دال که رو به روی فرستاده نشسته بود، سعی کرد خودشو کنترل کنه.
- ما به شکار رفته بودیم، نمیتونستم به راحتی ولیعهد رو بکشم!
سهون و جنی متعجب به سایه‌های پشت پاراوان خیره شدند.
دال کسی بود که ولیعهد رو زخمی کرده بود.
- من به یه نقشه‌ی قوی تر نیاز دارم!
مرد پاسخ داد"
- سرورمون گفتند بهتون بگیم، جشن تولد ملکه رو با خون ولیعهد قرمز میکنیم!
به نیروهای جایگزین اجازه‌ی ورود بدین!
اونارو توی قصر مستقر کنید و منتظر باشید.
دستای جنی ناخودآگاه مشت شد و یکدفعه احساس خارشی توی بینیش کرد.
از روی روبند دماغشو خاروند و دیگه نتونست روی بقیه‌ی مکالمه تمرکز کنه!
سهون با بالا انداختن سرش پرسید که چیشده که یکدفعه جنی عطسه‌ی ریزی کرد!
سکوتی برقرار شد و دال و مرد همزمان از جابلند شدند و شمشیراشونو از غلاف بیرون کشیدند.
- کی اونجاست؟!
جنی و سهون اول به پاراوان و بعد با وحشت بهم نگاه کردند.
در باز شد و سربازی جلو رفت.
دم گوش دال گفت:
- شاهزاده تهیونگ اینجاست!
دال اشاره‌ای به پشت پاراوان کرد و به همراه چند سرباز، از اتاق بیرون رفت.
مرد و سربازانش به پاراوان نزدیک شدند.
- همین الان بیا بیرون!
قفسه‌ی سینه‌ی جنی با ترس بالا پایین میشد که ضربه‌ی شمشیر به پاراوان کاغذی، از وسط به دو نیم تقسیمش کرد!
سهون شمشیرشو از کمرش بیرون کشید و دو فولاد بهم برخورد کردند.
جنی سرجاش خشکش زد و با واهمه به مبارزه‌ی ماهرانه‌ی سهون با سه سرباز نگاه کرد.
سهون سه سرباز زخمی رو روی زمین رها کرد و دستشو به سمت جنی دراز کرد.
- باید بریم!
جنی دستشو به دستش داد.
مردی که با دال قرار ملاقات داشت‌، راهشونو بست.
- هیچکس زنده از اینجا خارج نمیشه!
غرش کنان حمله کرد.
سهون درحالی که دست جنی رو گرفته بود، با دست دیگه‌اش میجنگید!
با لگدی که به سینه‌اش میکوبید، مرد رو روی میز پرت کرد.
از فرصت استفاده کردند و دوییدند.
پله ها رو تند تند پایین رفتند و دقیقاً وسط سالن، سربازانی که روپوشای سیاه رنگی تنشون بود و صورتاشونو با دستمالی پوشونده بودند، دورشون حلقه زدند!

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now