امپراطور میونشون قرار گرفت.
جنی تعظیمی کرد و سرشو پایین انداخت؛ پادشاه چند ثانیهای بهش زل زد و درحالیکه تحت تاثیر زیباییش قرار گرفته بود، پرسید"
- پیوند صلح؟ به عنوان صیغهی من؟!
تهیونگ و سهون همزمان فریاد زدند:
- نه!
سهون انگشت اشارهاشو چند بار تکون داد و با بدجنسی سرتکون داد.
- میدونستم تو پیرمرد بد ذاتی هستی!
امپراطور که متوجهی اشتباهش شده بود، نگاه خصمانهای بهش انداخت.
دستاشو پشت سرش قلاب کرد و با سر اشارهای کرد.
- اقامتگاهی رو براش تدارک ببینید.
***
جنی با دهن باز به اطراف نگاه میکرد.
میز غذاخوری دایرهای شکلی وسط اقامتگاه بود و پشت سرش تخت بزرگی قرار داشت که با پردههای سفید طلایی دور تا دورش باشکوه تر بنظر میرسید.
کنار دیوار پاراوان چوبی قرار داشت و چند کمد بزرگ گوشهی اقامتگاه.
میزِ دو پایهی مستطیلی کوچیکی هم بود که کاغذهای با کیفیت و جوهر نسابیده و ظرف جوهر روش گذاشته بودند.
فضا بزرگتر ازچیزی بود که فکرشو میکرد!
چند ندیمه با احترام داخل شدند و تعظیم کردند.
دایهی اعظم که جنی رو به اینجا آورده بود، اشاره ای کرد.
- شاهزاده خانم، از امروز این چند نفر توی اقامتگاهتون بهتون خدمت میکنند و... سونهی بیا جلو.
دختر ریزه میزهای که موهاشو دو طرف سرش گوجهای بسته بود و ردای سفید آبیِ خدمتکاران تنش بود، قدمی جلو رفت.
دستاشو به شکمش گرفته بود.
تعظیمی کرد.
- شاهزاده خانم، از امروز من ندیمهی شخصی شما هستم. هر دستوری داشتین بهم اطلاع بدین.
دوباره تعظیم کرد و به تبعیت از اون، جنی هم با سردرگمی تعظیم کرد که باعث تعجب دایه و ندیمه ها شد.
بیرون اقامتگاه باغ سرسبزی بود و ایوون زیر سازهی چوبی قرار داشت.
***
هایون تعظیم کرد.
- شاهزاده، خبر رسیده که تا فردا شاهدخت سلطنتی به قصر میرسند.
تهیونگ نیمه برهنه نشسته و طبیب سلطنتی داشت به جای زخمای که در طول سفر ایجاد شده بود و همینطور جای ضربهی چماق، رسیدگی میکرد.
کار طبیب که تموم شد، تعظیم کرد و از اقامتگاه شاهزاده بیرون رفت.
تهیونگ پرسید:
- جنی از اقامتگاهش راضیه؟!
هایون نفسشو حبس کرد.
- هنوز اطلاعی از شاهدخت ندارم.
تهیونگ رداشو پوشید.
- پس خودم میرم.
هایون با عجله مانعش شد.
- سرورم، شما تازه از سفر برگشتید! نمیخواید به صیغه کیم سر بزنید؟
تهیونگ سری به طرفین تکون داد و ازش خواست بیرون بره.
فکر کرد که بهتره به همراه جنی به دیدن مادر ناتنیش بره!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...