1

240 41 20
                                    


پشت دیوار پنهون شده بود!
نگاهی به سربازایی که مشغول گشت زدن و دیده بانی توی حیاط قصر بودن، انداخت.
جنی منتظر بود تا سربازا از حیاط قصر فرعی بیرون برند تا نقششو اجرا کنه!

بقچه رو دور کمرش سفت کرد و وقتی حیاط خالی از آدم شد، پا تند کرد و از دیوار بالا رفت که صدایی گفت"
- اونجا یه نفر هست! بگیریدش!

سرباز نتونسته بود توی تاریکی شب، جنی رو با لباس مردونه‌ای که برای فرار پوشیده بود تشخیص بده!
قبل از اینکه تیری به سمتش شلیک بشه، جا خالی داد و از روی دیوار پایین پرید!

صدای فریاد بازرس رو شنید"
- زود باشید از شاهدخت هفتم محافظت کنید!
عده‌ای به دنبال جنی که با تمام سرعت میدویید رفتن و بازرس به همراه چند نفر وارد قصر فرعی شد.
پشت در ایستاد.
- پرنسس؟ شما حالتون خوبه؟

شمع روشن بود اما وقتی صدایی شنیده نشد، سربازا نگاه مبهمی بهم انداختند.
بازرس در رو باز کرد و داخل شد.
تشک روی زمین پهن بود و جنی سر جاش نبود.
قصر فرعی درست مثل زندون خونگی بود!

سربازا با وحشت به بازرس نگاه میکردند که یکیشون پرسید"
- اون کسی که فرار کرد، پرنسس بود؟!
بازرس سریع به بیرون دویید و فریاد زد"
- به نیروها دستور بده! نمیتونند خیلی دور شده باشند!
باید هرطور شده قبل از طلوع آفتاب پیداشون کنیم!

***

کلاه شنلش رو روی سرش انداخته بود و تمام راه رو دوییده بود!
توی خیابونی که کمتر کسی دیده میشد، جلوی پیرزنی رو گرفت.
- ببخشید؟ چطور میتونم خودمو به مرز برسونم؟
زن که درست نمیتونست چهره‌ی جنی رو ببینه، نگاهی به لباساش انداخت و اشاره‌ای به پشت سرش کرد.
- اون طرف یه کاروان هست! اونا تورو به مرز میرسونن مرد جوان.

جنی تعظیم کرد و راه افتاد.
سربازانی از قصر رو دید که جلوی هر دختر رو میگرفتند و چهره‌اشو وارسی میکردند!
جنی سرشو پایین انداخت و قدمای تندی برداشت.
کاروانی از کوچیک و بزرگ و پیر و جوون، آماده‌ی حرکت بود.
خودشو به مردی که داشت افراد رو تفتیش میکرد، رسوند.

- من میخوام به سرزمین هان برم!
مرد نگاهی به سر تا پاش انداخت و با شک گفت"
- پنج سکه‌ی نقره!

جنی دست توی جیب داخل لباسش برد.
فقط سکه‌های طلایی بود که از خواهر پنجمش دزدیده بود!
چند سکه بیرون آورد و درحالی که حواسش بود کلاه شنلش از روی سرش کنار نره، گفت:
- من... فقط همینارو دارم!
مرد با چشمای گرد شده پرسید"
- سکه‌های شاهی؟!

اونارو از کف دستای ظریف جنی قاپید و توی جیبش چپوند.
اشاره‌ای به صف کرد.
- از کاروان جدا نشو! قرار نیست توی راه اتراق کنیم!
تمام شب رو باید حرکت کنیم، اینجوری تا فردا صبح به هان میرسیم!
مشکلی که نداری؟

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now