6

137 31 12
                                    

پشت سرش سوار بر اسب شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پشت سرش سوار بر اسب شد.
تهیونگ با یک دست افسار اسب رو گرفت و تاخت.
جنی به پشت سرش نگاه میکرد و لباسشو گرفته بود تا نیافته.
***
توی جنگل از حرکت ایستاد، نمیتونست بیشتر از اون ادامه بده.
جنی از روی اسب پایین پرید و تقریبا روی زمین پرت شد!
زانوی دردناکشو گرفت و آخی گفت.
تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و افسار اسب رو به شاخه‌ی درختی بست.
جنی دست از درد برداشت و نگاهی به اطرافش انداخت.
دورتا دورشون درختای خوش برگ و تنومند حلقه زده بودند.
برگ‌های بزرگ سقفی رو بالای سرشون درست کرده بود.
تهیونگ شمشیرشو از دور کمرش باز کرد و روی تخته سنگی نشست!
دست سمت دسته‌ی چوبیِ تیر برد و انگشتاشو دورش سفت کرد.
جنی با ترس به سمتش رفت.
- میخوای چیکار کنی؟!
صورت تهیونگ از درد مچاله شد و با تمام توان، تیر خونی رو از سینه‌اش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
نفسای عمیقی کشید که جنی با چشمای گرد به خون روی رداش خیره شد.
سریع روی زمین زانو زد.
- داری خونریزی میکنی!
تهیونگ نفس زنان مشغول باز کردن رَداش شد.
جنی عقب کشید.
- داری چیکار میکنی؟
وقتی آخرین بند لباسش باز شد، جنی همچنان که روی زانو ایستاده بود، روشو برگردوند.
لبای تهیونگ خشک شده بود و احساس تشنگی شدیدی داشت.
سینه‌اش مالامال قرمز بود و خون ذره ذره بدون توقف بیرون میریخت.
تهیونگ با دیدن زخم، اخم شدیدی کرد!
خون داشت تیره‌تر میشد و لباش کم کم به رنگ کبود دراومده بود!
آب دهنشو قورت داد.
- تیر سمی بود!
با صدای تهیونگ، جنی به سمتش چرخید.
از بدن نیمه برهنه‌ی تهیونگ خجالت کشیده بود اما فرصتی برای ابراز نداشت.
نفسشو بیرون فرستاد.
- حالا میخوای چیکار کنی؟!
تهیونگ جواب سوالشو نداد و به سمت اسب رفت.
دست توی خورجین برد و پارچه‌ی تمیزی برداشت.
روی زمین نشست و به درختی تکیه داد.
جنی نگاه سردرگمی به دور و ورش انداخت.
- حالا باید چیکار کنیم؟!
دست راست تهیونگ بخاطر زخم سینه‌اش از کار افتاده بود و بلند نمیشد.
نمیدونست چه سمی داشت توی بدنش پخش میشد.
همونطور که تلاش میکرد پارچه رو باز کنه، گفت:
- شورشیا نمیتونند اینجارو پیدا کنند! جونگ سوک تا شب خودشو بهمون میرسونه!
جنی صداشو بالا برد"
- اگه نرسه چی؟!
تهیونگ سرشو بالا گرفت و پوزخندی زد.
- اون وقت تو میتونی منو اینجا ول کنی تا بمیرم!
جنی چشم غره‌ای رفت و دست به سینه روی سنگی نشست.
***
با تاریک شدن هوا آتیشی درست کرده بودند و تهیونگ با تکیه دادن سرش به تنه‌ی درخت، چشماشو بسته بود.
پارچه رو دور زخمش بسته بود اما خونریزی چندان متوقف نشده بود.
جنی از روی تخته سنگ بلند شد و با بی قراری به دور دستها که چیزی جز تاریکی نبود، نگاه کرد.
دستاشو جمع کرد.
- پس جونگ سوک کی میاد؟!
انتظارش به سر رسیده بود.
با عصبانیت گفت:
- تو گفتی مارو...
به سمت تهیونگ چرخید.
با دیدن تهیونگ که روی زمین افتاده بود، به سمتش دویید.
ترسیده بود و بی ملاحظه تکونش میداد.
- شاهزاده! شاهزاده! نه نه نه! نباید الان بمیری! من نمیتونم نجاتت بدم!
تن داغ تهیونگ پوست دستشو سوزوند!
با ناباوری دستاشو روی دهنش گذاشت و چند ثانیه مکث کرد.
یکدفعه از جا بلند شد‌.
به سمت خورجین اسب رفت و غذاهایی که توی بقچه‌ای پیچیده بودند رو برداشت!
بقچه رو مثل کیفی دور شونه‌اش انداخت و نگاهی به تهیونگ انداخت.
قفسه‌ی سینه‌اش بالا پایین میشد و احساس گناه داشت!
اما همچنان مصمم بود!
عقب عقب قدم برداشت.
- متاسفم! من نمیتونم خودمو نجات بدم! چه برسه به تو شاهزاده!
باید برادرمو پیدا کنم!
شروع به دوییدن کرد، باید به چانگ آن میرفت!
تهیونگ چشمای نیمه بیهوششو باز کرد و جنی رو دید که داشت ازش دور میشد و درآخر با تاریکی یکی شد...

𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!Where stories live. Discover now