پشت سرش سوار بر اسب شد.
تهیونگ با یک دست افسار اسب رو گرفت و تاخت.
جنی به پشت سرش نگاه میکرد و لباسشو گرفته بود تا نیافته.
***
توی جنگل از حرکت ایستاد، نمیتونست بیشتر از اون ادامه بده.
جنی از روی اسب پایین پرید و تقریبا روی زمین پرت شد!
زانوی دردناکشو گرفت و آخی گفت.
تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و افسار اسب رو به شاخهی درختی بست.
جنی دست از درد برداشت و نگاهی به اطرافش انداخت.
دورتا دورشون درختای خوش برگ و تنومند حلقه زده بودند.
برگهای بزرگ سقفی رو بالای سرشون درست کرده بود.
تهیونگ شمشیرشو از دور کمرش باز کرد و روی تخته سنگی نشست!
دست سمت دستهی چوبیِ تیر برد و انگشتاشو دورش سفت کرد.
جنی با ترس به سمتش رفت.
- میخوای چیکار کنی؟!
صورت تهیونگ از درد مچاله شد و با تمام توان، تیر خونی رو از سینهاش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
نفسای عمیقی کشید که جنی با چشمای گرد به خون روی رداش خیره شد.
سریع روی زمین زانو زد.
- داری خونریزی میکنی!
تهیونگ نفس زنان مشغول باز کردن رَداش شد.
جنی عقب کشید.
- داری چیکار میکنی؟
وقتی آخرین بند لباسش باز شد، جنی همچنان که روی زانو ایستاده بود، روشو برگردوند.
لبای تهیونگ خشک شده بود و احساس تشنگی شدیدی داشت.
سینهاش مالامال قرمز بود و خون ذره ذره بدون توقف بیرون میریخت.
تهیونگ با دیدن زخم، اخم شدیدی کرد!
خون داشت تیرهتر میشد و لباش کم کم به رنگ کبود دراومده بود!
آب دهنشو قورت داد.
- تیر سمی بود!
با صدای تهیونگ، جنی به سمتش چرخید.
از بدن نیمه برهنهی تهیونگ خجالت کشیده بود اما فرصتی برای ابراز نداشت.
نفسشو بیرون فرستاد.
- حالا میخوای چیکار کنی؟!
تهیونگ جواب سوالشو نداد و به سمت اسب رفت.
دست توی خورجین برد و پارچهی تمیزی برداشت.
روی زمین نشست و به درختی تکیه داد.
جنی نگاه سردرگمی به دور و ورش انداخت.
- حالا باید چیکار کنیم؟!
دست راست تهیونگ بخاطر زخم سینهاش از کار افتاده بود و بلند نمیشد.
نمیدونست چه سمی داشت توی بدنش پخش میشد.
همونطور که تلاش میکرد پارچه رو باز کنه، گفت:
- شورشیا نمیتونند اینجارو پیدا کنند! جونگ سوک تا شب خودشو بهمون میرسونه!
جنی صداشو بالا برد"
- اگه نرسه چی؟!
تهیونگ سرشو بالا گرفت و پوزخندی زد.
- اون وقت تو میتونی منو اینجا ول کنی تا بمیرم!
جنی چشم غرهای رفت و دست به سینه روی سنگی نشست.
***
با تاریک شدن هوا آتیشی درست کرده بودند و تهیونگ با تکیه دادن سرش به تنهی درخت، چشماشو بسته بود.
پارچه رو دور زخمش بسته بود اما خونریزی چندان متوقف نشده بود.
جنی از روی تخته سنگ بلند شد و با بی قراری به دور دستها که چیزی جز تاریکی نبود، نگاه کرد.
دستاشو جمع کرد.
- پس جونگ سوک کی میاد؟!
انتظارش به سر رسیده بود.
با عصبانیت گفت:
- تو گفتی مارو...
به سمت تهیونگ چرخید.
با دیدن تهیونگ که روی زمین افتاده بود، به سمتش دویید.
ترسیده بود و بی ملاحظه تکونش میداد.
- شاهزاده! شاهزاده! نه نه نه! نباید الان بمیری! من نمیتونم نجاتت بدم!
تن داغ تهیونگ پوست دستشو سوزوند!
با ناباوری دستاشو روی دهنش گذاشت و چند ثانیه مکث کرد.
یکدفعه از جا بلند شد.
به سمت خورجین اسب رفت و غذاهایی که توی بقچهای پیچیده بودند رو برداشت!
بقچه رو مثل کیفی دور شونهاش انداخت و نگاهی به تهیونگ انداخت.
قفسهی سینهاش بالا پایین میشد و احساس گناه داشت!
اما همچنان مصمم بود!
عقب عقب قدم برداشت.
- متاسفم! من نمیتونم خودمو نجات بدم! چه برسه به تو شاهزاده!
باید برادرمو پیدا کنم!
شروع به دوییدن کرد، باید به چانگ آن میرفت!
تهیونگ چشمای نیمه بیهوششو باز کرد و جنی رو دید که داشت ازش دور میشد و درآخر با تاریکی یکی شد...
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...