دستشو روی گونهاش که از درد گز گز میکرد گذاشت و با خشم به مرد زل زد!
گوشهی لبش زخمی شده بود و حلقهای از اشک توی چشمش دیده میشد.
آخرین باری که گریه کرده بود، سه سال پیش برای فوت مادرِ مریضش بود!
جیون سه سال توی معبد به سوگواری نشست و بعد از سه سال، دوباره به حالت قبلی برگشت و پدرش، مارکیز رو گرفتار دردسر کرد!
با اشارهی سرپرست، دو نفر دیگه جلو رفتند و بازوهای جیون رو گرفتند و بلندش کردند.
سعی کرد از چنگال اون دو مردِ قوی بیرون بیاد و مقاومت میکرد.
بلافاصله بقیهی دخترا رو هم دوباره وارد کجاوه کردند.
***
جنی که گوشهای بیرون سرای طلایی نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد، با خارج شدن هایون به سمتش رفت.
هایون نیم نگاهی بهش انداخت و راهشو کج کرد که جنی مانعش شد.
با لجبازی گفت:
- اتفاق بدی برای برادر جونگ سوک افتاده؟!
هایون با عصبانیت جواب داد"
- به تو ربطی نداره! نمیدونم تا چند وقت قراره پیش ما باشی اما این مدت خیلی هم طولانی نیست!
اینو گفت و از کنارش رد شد.
جنی لحظهای مکث کرد و یکهو انگار دنیا رو بدست آورده باشه، لبخند گندهای زد و با خوشحالی به پشت سر هایون نگاه کرد و پرسید"
- واقعاً؟
همچنان توی شوکِ شیرینش غرق بود که صدایی گفت"
- هی تو!
همینکه به سمت صدا چرخید، چشماش گرد شد.
اون ندیمه رو میشناخت!
ندیمهی سهرونگ، بون هوا* بود!
قدمی برداشت تا از موقعیت فرار کنه که بون هوا سریع بهش نزدیک شد و راهشو بست.
- دارم با تو حرف میزنم!
جنی که بهترین راه رو تضاد زبان میدید، به زبون هان گفت:
- کاری با من داشتید؟
اما یادش رفته بود پدر بون هوا مدرس زبان چینیِ ولیعهد بود!
دست راست سهرونگ اخلاق اربابشو به ارث برده بود!
همون نگاه مغرورانه رو داشت!
به بقیه زور میگفت و کسی نمیتونست کاری باهاش داشته باشه!
جنی سرشو پایین انداخته بود و دستاشو توی هم جمع کرده بود.
بونهوا نفسی کشید و به زبان چینی گفت:
- شاهدخت اول میهمانی چای ترتیب دادند! تو میتونی به عنوان ندیمهای از هان شرکت کنی!
و اینکه اشراف زادههای زیادی برای شنیدن داستان شاهزاده تهیونگ به این مهمانی میان!
چشمای جنی درشت تر از حد معمولش شد.
آب دهنشو قورت داد.
- من نمیتونم بدون اجازهی شاهزاده شرکت کنم!
در اصل نمیخواست توی حضور دخترای اشراف و شاهدختایی که یه زمانی اذیتش میکردند، از تهیونگ براشون حرف بزنه!
بونهوا پوزخند زد، ردای آبی رنگِ مخصوص خدمتکارا تنش بود و موهاشو گیس کرده بود و با ربان قرمزی دم اسبی پایین سرش بسته بود.
با لحن تهدید آمیزی گفت:
- هی! میدونستی هیچکس حق نداره به شاهدخت نه بگه؟!
بعد درحالی که اخم میکرد و با حالت چندشی به سر تا پای جنی نگاه می انداخت، گفت:
- ساعت سه، باغ سلطنتی!
از کنار جنی رد شد و اونو با ترس و واهمه تنها گذاشت.
جنی سریع وارد سرای طلایی شد.
تهیونگ لباساشو عوض کرده بود؛ میخواست جایی بره!
جنی به سمتش رفت.
- داری کجا میری؟
تهیونگ بدون اینکه جوابشو بده به سمت در راه افتاد.
جنی دنبالش کرد.
- منم باهات میام!
تهیونگ از حرکت ایستاد، کامل به سمتش چرخید.
- نه! من به همراه هایون باید جایی برم! تو همینجا بمون.
احتمالا شب برگردیم!
قدمی برداشت که جنی سریع سد راهش شد.
دستاشو باز کرد.
- شاهدخت اول منو برای مهمونی چای دعوت کرده!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت.
- خب که چی؟
جنی دستاشو پایین آورد و با لحن ملتمسی گفت:
- شاهدختای دیگه هم هستند!
اگه برم حتماً لو میرم!
تهیونگ که نگران جیون بود، نفس پر حرص اما کوتاهی کشید.
با جدیت و تن صدای کنترل شده گفت:
- جنی! تا شب اینجا بمون و بیرون نرو! من باید به کار مهمی رسیدگی کنم!
اینقدر وقتمو تلف نکن!
از کنارش رد شد و جنی رو که حرف توی دهنش خشک شده بود، تنها گذاشت!
جنی آب دهنشو قورت داد.
ناراحتیش بخاطر این بود که یبار دیگه فهمیده بود هیچکس توی این دنیا طرفش نیست!
همهی آدمای این دنیا تنها بودند، تنها بدنیا اومدن و تنها رفتند...
و این قضیه دوباره توی صورتش کوبیده شد!
***
از پشت پنجره به خورشیدِ توی آسمون نگاه کرد.
بنا به تابش خورشید، حدس زد که ساعت از 4 گذشته بود.
مصمم پرده رو رها کرد و به سمت مرکز اتاق رفت که در با صدای بدی باز شد.
هین ریزی کشید و به سمت صدا چرخید.
بون هوا میون دو خدمتکارِ مرد ایستاده بود.
اخمی بین ابروهاش بود، با صدای تندی گفت:
- منتظر چی هستید؟ بگیریدش!
وقتی جنی به خودش اومد که گرفتار دست خدمتکارا شده بود!
با وحشت خودشو عقب کشید.
- دارید چیکار میکنید؟
بون هوا غیر از چشمای جنی کنجکاو دیدن صورت پنهونش نبود.
اشارهای به سربازا کرد و جنی رو کشون کشون بیرون بردند...
*
برای مقاومت کردن زیادی کم جون بود!
راه باغ سلطنتی رو بلد بود.
طولی نکشید که به آلاچیق بزرگ رسیدند.
دور تا دور آلاچیق دریاچهی کوچیکی بود و شاهدختها روی تشکچههای بالشتی نشسته بودند.
راس این مجلس، سهرونگ نشسته بود و خواهرانش از مادرهای ناتنی هم حضور داشتند.
بونهوا وارد شد و تعظیم کرد.
با اشارهی سهرونگ، خدمتکارا دستای جنی رو رها کردند.
جنی با اضطراب سرشو پایین انداخت و دستاشو جمع کرد.
توجهها به سمتش جلب شده بود که بونهوا با خوشرویی ساختگی گفت:
- بانوی من، ندیمهی شاهزاده تهیونگ فراموش کرده بودند به خدمتگزاری حاضر بشن!
اما همه از نحوهی حضور جنی متوجهی ماجرای اصلی بودند!
هرچند هیچکس به روی خودش نیاورد!
سهرونگ لبخند پر رنگی زد.
گونههاشو سرخ کرده بود و چهرهی معصومانهای داشت.
سر تکون داد.
- حتماً سرگرم خدمت به سرورمون بوده!
بهش بگو میتونه اون گوشه بایسته و به سوالات بقیه جواب بده!
بونهوا که قد بلندی داشت، به سمت جنی چرخید و نگاه کوتاه و تندی بهش انداخت.
- شاهدخت گفت که اون گوشه بایست و فقط جواب سوالایی که ازت میشه رو بده!
چارهای جز اطاعت نداشت!
دو پله ی آلاچیقِ بزرگ رو پایین رفت و روی چمنا ایستاد.
هوا گرم و آفتابی بود.
یکی از دخترا با هیجان بادبزنشو باز کرد و عجولانه گفت"
- ازش بپرس شاهزاده تهیونگ از چه نوع عطری خوشش میاد!
جنی اون دختر رو به خوبی میشناخت!
دوست صمیمی سهرونگ، یهری بود!
توی دسیسه چینی دست کمی از سهرونگ نداشت!
سوها، شاهدخت دوم پوزخند ِبا صدایی به حرفای یهری زد که توجهی بقیه رو جلب کرد.
با انگشت نوک بینیشو لمس کرد و جوری نشون داد انگار که هیچوقت نخندیده بود.
یهری که رو به روش نشسته بود، اخمی کرد و بادبزنشو با حرص روی میز کوچیکی که جلوی پاش بود، گذاشت.
سهرونگ برای اینکه جو رو عوض کنه، رو به بونهوا گفت:
- براش ترجمه کن!
بونهوا کلمات رو بدون از دست دادن حرفی بیان کرد.
همه منتظر به جنی چشم دوخته بودند که فکر خبیثانه ای از ذهنش گذشت!
- شاهزاده تهیونگ عاشق بوی اسباس! همیشه وقتی به اردوگاه نظامی میرن، بیشتر وقتشونو توی اسطبل سپری میکنند!
نگاه متعجب بونهوا، بقیه رو کنجکاوتر کرد!
یکی یکی ازش سوال میپرسیدند.
بونهوا با حالتی که هنوز باور نکرده بود، رو به بقیه و سهرونگ کرد.
- گفت که... شاهزاده تهیونگ از بوی اسبا خوشش میاد!
زیر روبند، لبخند انتقام جویانهای بود که جنی زده بود.
- سرگرمیای شاهزاده تهیونگ چطور؟ زمان خلوت چیکار میکنند؟
بهش بگو بیشتر توضیح بده!
بونهوا جمله رو ترجمه کرد.
جنی سر تکون داد.
- معمولا شاهزاده تهیونگ عاشق رفتن به میخونه و رقاصکدههاست!
ایشون عادت دارن وقتشونو با گیسانگای زیبا سپری کنند!
هر چی چشمای بونهوا گردتر و گشادتر میشد، سهرونگ بیشتر هیجانزده میشد.
تا جایی که نتونست پر حرفی جنی رو تحمل کنه و سریع پرسید"
- داره چی میگه؟
بونهوا برای توضیح دادن دو دل بود!
اب دهنشو قورت داد و چندباری من من کرد تا اینکه سوها پرسید"
- چرا درست حرف نمیزنی؟
و بون هوا مجبور به پاسخگویی شد!
سکوتی از وزش باد برقرار شد که سوها پلکی زد.
با تردید گفت"
- شاهزاده تهیونگ اهل عیش و نوشه؟!
جنی منتظر بود بونهوا ترجمه کنه تا خزعبلات بیشتری بگه که کسی از پشت سر گفت:
- وای! شاهزاده تهیونگ نرم تر از چیزیه که نشون میده!
با حضور شاهزادهی دوم، دال* و خواجهی مخصوصش، شاهدختا به احترامش از جا بلند شدند.
انگار دلبری برای شاهزاده ها، عادتی برای اشرافزادهها شده بود که سراشونو بالا گرفتند و لبخند زدند.
سهرونگ که از سوها و دال که از یک مادر بودن خوشش نمی اومد، تعظیم خشکی کرد.
- اینجا چیکار میکنی برادر دوم؟! مگه نباید مشغول دعا کردن برای ولیعهد باشی؟!
سوها اخمی کرد که دال لبخند گرمی زد.
- سهرونگا فکر کنم خبرا رو نشنیدی! برادر اول بهوش اومده!
آرامش جمع بهم خورد، پچی پچی راه افتاد که سه رونگ با چشمای گرد شده پرسید"
- چی؟ برادرم بهوش اومده؟
دال سری تکون داد.
سه رونگ دامنشو جمع کرد و شروع به دوییدن کرد.
بونهوا سریع به دنبالش راه افتاد و کم کم دخترای دیگه هم از باغ سلطنتی خارج شدند.
جنی که سر جاش خشکش زده بود، اخم ریزی کرد.
سوها بازوی دال رو گرفت و نگران گفت"
- واقعاً بهوش اومده؟
دال بدون اینکه ذرهای ناراحتی به خودش راه بده، سر تکون داد.
- مشکلی نیست.
نگاهی به جنی انداخت.
- چرا ازش خواستید زیر آفتاب وایسه؟ اشتباهی کرده؟!
سوها شونهای بالا انداخت.
- چون دیر اومد سه رونگ از دستش عصبانی شد.
دال موشکافانه براندازش کرد.
- سوها، این ندیمه تورو یاد کسی نمیندازه؟
سوها نیم نگاهی بهش انداخت.
- نه! کی مثلاً؟!
من میرم پیش مادر تا این خبرو بهش بدم.
با رفتن سوها، جنی قدمی برداشت تا دور شه که دال صداش زد"
- هی خدمتکار! صبر کن!________________________________________
بچه ها پارت بعدی رو فردا میذارم اگه ووت و کامنت این پارت بالا باشه♡
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...