امپراطور بلافاصله با خشم مشتشو به میز کوبید و صداشو بالا برد:
- کافیه!
همینکه از جا بلند شد، صیغهها هم ایستادند.
چشمای جنی گشاد شده بود و قفسهی سینهاش به همراه نفساش بالا پایین میشد.
- چطور جرعت میکنی راجب اون سال حرف بزنی؟!
نگهبانا این گستاخ رو به زندان ببرید.
نگهبانا در کسری از ثانیه خودشونو رسوندن که تهیونگ دستاشو به جلو جمع و سرشو خم کرد.
با عجله گفت"
- پدر، لطفاً آروم باشین.
جنی از ممنوعیتهای قصر چیزی نمیدونه!
لطفاً از اشتباهش بگذرین!
ملکهی مادر با استیصال و به کمک یکی از ندیمهها از روی تشکچهی ابریشمیِ نقش و نگاردار بلند شد و رو به امپراطور گفت:
- تهیونگ درست میگه، هرچی نباشه اون دو روز هم نیست به اینجا اومده.
از فردا زیر نظر صیغههای سلطنتی تعلیم میبینه.
از خطاش چشم پوشی کن!
جنی آب دهنشو قورت داد، هنوز نفهمیده بود اشتباهش کجا بود!
اما اینو میدونست که علاوه بر بقیه، حتی شاهزادهها هم از دستش عصبانی بودند.
امپراطور که حالا آرومتر به نظر میرسید، با لحن خشکی گفت:
- میلی به خوردن شام ندارم!
اینو گفت و از سرسرا بیرون رفت.
پشت سرش ملکهی مادر که انگار از جنی ناامید شده بود، صیغه کیم و صیغه سانگ رفتند.
سهون نفسشو بیرون فرستاد و لحظهی قبل رفتن رو به روی جنی ایستاد.
با لحن غیردوستانه و جدیای که برای اولین بار بود ازش میشنید، گفت:
- تو واقعاً فکر هم میکنی؟!
حالا با تهیونگ که پشت به جنی ایستاده بود، تنها مونده بودند.
جنی سردرگم سری تکون داد.
- متوجه نمیشم، مگه من چی خواستم؟!
*
از گذرگاهی که ازش اومده بود، درحال برگشت بود.
تهیونگ جلوتر راه میرفت و جنی درحالی که دامن لباسشو چنگ میزد تا زیر پاش نره، سعی میکرد خودشو به تهیونگ برسونه.
قدماشو تند تر کرد، بخاطر بی احتیاطی پاش پیچ و خورد و زمین افتاد!
آخی از درد گفت.
تهیونگ آروم به سمتش چرخید،
چهرهی جنی از درد جمع شده بود و اشکی توی چشماش حلقه زده بود.
صدای جیرجیرکی سکوت باغ رو در هم میشکافت.
تهیونگ جلو رفت و روی سنگفرش، روی پا نشست.
مچ پای جنی رو گرفت که دختر نالهای کرد.
آروم پرسید:
- چرا از وقتی که دیدمت...حتی یکبارهم از ته دل خوشحال نبودی؟
اما انگار این سوال رو از خودش میپرسید که جواب نگاه خیرهی جنی رو نداد و صاف ایستاد.
دستشو به سمت جنی دراز کرد اما نگاش نکرد، هرچی باشه اونم مثل بقیه از دستش عصبانی بود!
جنی دستشو گرفت و تلوتلوخوران ایستاد که تهیونگ خم شد، توی یه لحظه بین زمین و هوا در آغوش تهیونگ معلق شد!
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...