بدنش خیس عرق بود...
اونقدر که لباس به تنش چسبیده بود اما هوشیاریشو کامل از دست نداده بود.
هایون وسط اقامتگاه تهیونگ ایستاده بود و از دور به شاهزاده نگاه میکرد؛ طبیب و دستیارانش بالای سرش بودند.
- هایون از تو دارم میپرسم! چرا جواب نمیدی؟!
صدای سهون بالاخره به گوش هایون رسید اما فکش همچنان قفل بود!
امپراطور و ملکهی مادر و همینطور صیغهها کل اقامتگاه رو روی سرشون گذاشته بودند و حاضر نبودند از اونجا برند.
تشخیص طبیب و شرمندگیش از سمی که ازش سردرنمیاورد، امپراطور رو عصبانی کرد.
از هایون پرسید چه اتفاقی افتاده و اون گفت"
- شاهزاده برای پیدا کردن طبیب رفته بودن و زمانی که ما از هم جدا شدیم... این اتفاق افتاد!
موقع جواب دادن به چشمای هیچکس نگاه نکرد و طبق خواستهی تهیونگ، دروغی رو که گفته بود بازگو کرد!
با اینکه صیغه کیم قانع نشده بود و میگفت که تهیونگ اونقدر قدرتمند هست که مار رو شکست بده اما هایون سر به زیر انداخته بود و شرمندگی ظاهریش رو نشون میداد.
وقتی از اقامتگاه رخصت شد، رییونگ رو توی سازهی چوبی دید.
رییونگ به سمتش رفت و نگاهی به سر و وضع آشفتهاش انداخت.
- هایون...؟
هایون نتونست جلوی خودشو بگیره، سرشو به سینهی رییونگ تکیه داد و گریه کنان گفت:
- من نتونستم از شاهزاده مراقبت کنم!
من نتونستم به عهدی که داده بودم پایبند بمونم.
رییونگ با استیصال دستشو چند بار به کمر هایون زد تا آرومش کنه.
به دستور امپراطور، طبیب سلطنتی رو به قصر آوردند.
طبیب سلطنتی جعبهی لوازمشو باز کرد و از همه درخواست کرد تا از اقامتگاه بیرون برند.
غیر سهون و امپراطور، باقی مجبور به رفتن شدند.
وقتی طبیب آستین تهیونگ رو بالا زد تا جای نیش رو بررسی کنه، تهیونگ چشمای نیمه بازشو کامل باز کرد و دست طبیب رو پس زد.
تلاش کرد نیمخیز بشه اما سهون مانعش شد.
- برادر تو باید دراز بکشی!
تهیونگ دست سهون رو گرفت و به سختی نشست، چشماش سرخ بود و رنگ پریده و نالان به نظر میرسید.
چند ثانیه به برادرش نگاه کرد و بعد چشمشو به پدرش دوخت.
امپراطور که نگرانی توی صورتش دیده میشد، جلوتر رفت.
تهیونگ با مشقت جملهای رو بریده بریده ادا کرد"
- تا وقتی... جنی رو... درمان... نکنه... درمان... نمیشم!
چشمای امپراطور باناباوری گرد شد.
- ای نادون! الان وقت این حرفاست؟!
سهون خواست تهیونگ رو بخوابونه اما تهیونگ دستشو پس زد و آب دهنشو قورت داد.
با خواهش به پدرش گفت:
- لطفاً... جنی... رو نجات بدین!
به سهون که متحیر بهش خیره بود، نگاه کرد.لحظهای قبل از بیهوش شدن به سهون گفت:
- نجاتش بده!
همراه با چشماش، سرش هم رفت و روی بالشت فرود اومد.
***
با هول و ولا خودشو به در اقامتگاه تهیونگ رسوند اما دست جونگ سوک دراز شد تا مانع پیشرویش بشه!
جیون که با شنیدن خبر از عمارت مارکیز تا قصر رو دوییده بود، با اخم سرشو بالا گرفت و به جونگ سوک زل زد.
جونگ سوک گفت:
- طبیب سلطنتی دیدار عالیجناب رو منع کرده!
جیون به حرفش گوش نداد، خواست از جهت دیگه رد بشه اما جونگ سوک دوباره سد راهش شد!
دختر با عصبانیت صداشو بالا برد"
- من همین الان فهمیدم دیروز چه اتفاقی برای برادر تهیونگ افتاده!
اگه پدرم اصرار نمیکرد از قصر برم، این اتفاقا نمیافتاد!
و تو؟ تو چیکار میکردی وقتی اربابت زخمی میشد؟!
جونگ سوک در کمال آرامش گفت:
- شاهزاده نیاز به استراحت داره!
ایشون بزودی سرپا میشن، اون وقت میتونید دوباره برای دیدنشون بیاید!
اینکه جونگ سوک توی قصر باهاش مودبانه حرف میزد، باعث شد یاد سفری بیافته که اجباراً همراه هم شده بودند و هیچ نزاکت و احترامی توی حرفای محافظ دیده نمیشد!
جیون پوزخند عصبی ای زد و دست به سینه شد.
- فکر کردی میتونی جلوی منو بگیری؟!
با غرولند قدمی جلو رفت که جونگ سوک با جدیت بهش نزدیک شد.
فاصلهی بین صورتاشون یک وجب بود...
چشمای جیون گشاد شده بود و بخاطر حرکت یهویی محافظ رد غرور از نگاهش گریخته بود.
جونگ سوک محکم گفت:
- شاهدخت سلطنتی لطفاً از اینجا برید وگرنه مجبور میشم دست به زور بزنم!
حس لحنش بود یا قدرت چشمای جونگ سوک، که جیون رو وادار کرد بچرخه و به همراه خدمتکارش از همون راهی که اومده بود، برگرده!
***
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...