جیون**
جنی سریع ازش فاصله گرفت و اشارهای به در کرد.
- چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ انگشت اشارهاشو نزدیک لباش برد و در کشویی رو به اندازهی یه چشم باز کرد.
چند مرد رو دید که داشتند از پله ها پایین میرفتند و لباسای مندرسی به تنشون بود.
در رو بست و به سمت پنجره رفت.
سریع بازش کرد، از اینجا میتونست نیمی از شهر رو ببینه.
چراغ روشن خونهها و بازاری که داشت خالی از آدم میشد.
- زودتر از چیزی که انتظار داشتم...
جنی ابرویی بالا انداخت.
- چی؟
بدون اینکه جوابشو بده، وسیلههارو برداشت و مچ جنی رو گرفت و پشت سرش کشید.
- امشب اینجا نمیمونیم!
***
از مرز عبور کرده بودند که سهون دستاشو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
جیون نگاه کنجکاوی به اطرافش انداخت؛
اولین بار بود به گوریو میرفت.
تضاد فرم لباساشون با بقیه، خارجی بودنشون رو نشون میداد.
برق توی چشماش از نگاه سهون دور نموند و نیشخند زنان ضربهای به بازوش زد.
- مارکیز فکرشم نمیکنه دخترش از عمارت فرار کرده تا به گوریو بره!
جیون چشم غره رفت.
- من از عمارت فرار نکردم فقط...
حرفی برای گفتن نداشت که سهون ادامه داد"
- فقط از معبد فرار کردی بانوی دوم!
جیون نفس پر حرصی کشید و چند قدم ازش فاصله گرفت.
ردای سفید و صورتیای به تن داشت و موهاشو بالای سرش جمع کرده بود.
رییونگ احترامی به شاهزاده گذاشت.
- سرورم میخواین توی مهمون خونه استراحت کنید؟!
جیون سریع مخالفت کرد.
- نه! اگه با آخرین سرعت به سمت پیونگ یانگ بریم، تا شب میتونیم به اونجا برسیم!
سهون چشماشو درشت کرد و پوزخندی زد.
با لحن کنایه داری گفت:
- بانوی من! میخواید بجای اسب از من استفاده کنید؟
دم اسبی موهاشو پشت سرش فرستاد و همونطور که راه میافتاد گفت:
- بهترین مهمون خونه رو پیدا کن ری یونگ.
و جیون رو که از دستش شاکی بود، پشت سرش رها کرد.
***
پیونگ یانگ...
جایی که جنی ده روز پیش ازش فرار کرده بود!
حالا دوباره توی اون شهر بود!
با ترس و لرز از توی بازار عبور میکرد.
تهیونگ که افسار اسب رو به دست داشت و با پای پیاده درکنارش در حال حرکت بود، گفت:
- چرا از اطرافت لذت نمیبری؟
تا چند لحظهی دیگه به دیدنمون میان!
بازار مثل همیشه شلوغ بود و مردم پایتخت درحال خریدن پارچههای ابریشمِ هان، سرخاب سفیداب و اشیا نه چندان با ارزش بودند.
صدای نعل اسبا و زمینی که به لرزه دراومده بود، مردم رو هوشیار کرد تا از وسط خیابون کنار برند.
مردم راه رو باز کردند و پچ پچ کنان علت این حضور رو از هم میپرسیدند.
جنی تونست بازرس سلطنتی و سربازانشو ببینه که سوار بر اسب بودند.
شبی که فرار میکرد، بازرس سلطنتی دنبالش بود!
چشماش از ترس گرد شد، چرخید و قدمی برداشت تا فرار کنه که تهیونگ مچشو گرفت.
- داری چیکار میکنی؟
با وحشت سعی کرد دست تهیونگ رو پس بزنه.
سربازا نزدیکشون از روی اسب پایین رفتند.
تا کمر تعظیم کردند و یکصدا گفتند:
- به گوریو خوش اومدین شاهزاده!
قلب تپندهی جنی خودشو به اطراف میکوبید و به سختی نفس میکشید!
هر لحظه امکان داشت چهرهاش شناسایی بشه!
چهرهی کنجکاو تهیونگ و دستی که مچشو گرفته بود و اجازهی فرار رو بهش نمیداد.
توی چشمای تهیونگ زل زد، آب دهنشو قورت داد.
برای یک ثانیه نفسشو حبس کرد و یکهو با لحن ملتمسی زیر لب گفت:
- من...شاهدخت هفتم گوریو، جنی هستم!
چشمای تهیونگ رنگ تعجب به خودش گرفت و حلقهی انگشتاش دور مچ جنی باز شد.
باد تار موهای مشوش جنی رو که از گرهی بالای سرش باز شده بود، به این طرف و اون طرف تکون میداد.
از چشم راست دختر به چشم چپش نگاه کرد.
بازرس دست از تعظیم برداشت و قدمی جلو رفت.
همون لحظه تهیونگ پشت گردن جنی رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد!
جنی رو به سینهاش چسبوند و صورتشو توی رداش پنهون کرد!
بازرس نگاه متعجبی به جنی که پشتش بود، انداخت و پرسید"
- میتونم بپرسم... ایشون کی هستن؟!
تهیونگ میتونست لرزش خفیف بدن جنی رو حس کنه!
نگاهی به چهرهی کنجکاو بازرس انداخت و یکدفعه صداشو بالا برد"
- گوریو اینجوری نیت خوبشو نشون میده؟!
با فرستادن یک بازرس؟!
بازرس سلطنتی سریع تعظیم کرد.
- لطفاً آروم باشید. قصد ما توهین به شما نیست!
تهیونگ با صدای پر جذبهای گفت:
- برو و با کسایی که باید، به دنبالم بیا!
- اطاعت!
بازرس نگاه خشمگینی به سربازانش انداخت.
- مراقب شاهزاده باشید!
اینو گفت و به همراه دو نفر از دستیارانش سوار براسب شد.
گرد و خاکی پشت سرشون بجا موند.
سربازا نگاه نگرونی بهم انداختند و هنوز سرشون خم بود که تهیونگ با اخم گفت:
- تا وقتی برنگشتم، از جاتون تکون نخورید!
اینو گفت و جنی رو از خودش جدا کرد.
مچشو گرفت و تا گم شدن از دید سربازا به دنبال خودش کشید.
وارد کوچهی بن بستی شد و دست جنی رو رها کرد.
با جدیت به صورت غمگین جنی زل زد.
- چند دقیقهی پیش داشتی چی میگفتی؟!
جنی با نگاه دلخور و لحن عصبی جواب داد:
- من با بدبختی فرار کرده بودم! اما تو منو برگردوندونی به خونهی اول!
پا تند کرد که تهیونگ آرنجشو گرفت و محکم به جای قبلیش برگردوندش.
جنی با عصبانیت دستشو پس زد.
- ولم کن! میخوام برم!
- نمیتونی! اونا دیدن که من همراه کسی بودم! اگه بخوای بری زودتر از چیزی که فکرشو میکنی پیدات میکنند.
نگاه ترسیدهی جنی پایین رفت و کمی فکر کرد.
تهیونگ نگاهی به بیرون کوچه انداخت و یکهو گفت:
- همینجا صبر کن!
بعد چند دقیقه برگشت و دست جنی رو گرفت و به دنبال خودش برد.
وارد مغازهای شد.
زنی منتظر جنی ایستاده بود.
بدون اینکه جوابی به دختر بده، اونو به دست زن سپرد و از مغازه بیرون رفت.
پایین پلهها دست به سینه به انتظار ایستاد که کمی زمان برد.
سرشو چرخوند و همون لحظه دختری از مغازه خارج شد.
ردای آبی فیروزهای به تن کرده بود، موهاشو بالای سرش با دو گیس، دو طرف گوجهای بسته بود و سنجاقی هم روی موهاش خودنمایی میکرد.
گوشوارهای همرنگ لباسش از گوشش آویخته بود.
دستای تهیونگ پایین اومد و انگار زیباترین دختر دنیا رو توی لباسای زنای هان دیده بود...
جنی با سردرگمی از پلهها پایین رفت و مقابل تهیونگ که ماتش برده بود، ایستاد.
- اینا یعنی چی؟!
رو بند آبی رو هم که بنظرش چیز اضافیای بود، بالا آورد.
تهیونگ گلوی خشکشو صاف کرد و رو بند رو ازش گرفت.
فاصلهی یک قدیمشونو پر کرد و رو بند رو به صورت جنی بست!
حالا فقط چشمای درشتش دیده میشد که البته همونا برای بازی با روح و روانش کافی بود!
بازم بوی خوشی که دفعهی قبل استشمام کرده بود از جنی می اومد.
- اینطوری دیگه نمیشناسنت! به عنوان ندیمهی من وارد قصر شو!
هویتت رو مخفی میکنم و دوباره از اونجا بیرون میارمت!
جنی به چشماش خیره بود.
نمیدونست میتونه به حرفاش اعتماد کنه یا نه، اما ته قلبش امیدی براش زنده شده بود.
*
وزیر جو و همراهانش خودشونو توی سریعترین زمان ممکن برای همراهیِ تهیونگ رسوندند.
توی قصر بودند، جنی که دستاشو جمع کرده بود با ترس به اطرافش نگاه میکرد.
میدونست امکان اینکه مادرشو توی دربار ببینه زیر صفره، اما استرس انگشتاشو یخ کرده بود.
اونقدر سرشو به این طرف و اون طرف چرخوند که وزیر جو و همراهانش که پشت سرشون بودند، نگاه مشکوکی بهش انداختند.
امپراطور و وزرا توی دربار سلطنتی انتظار تهیونگ رو میکشیدند.
با صدای سربازی که ورودشو گزارش میداد، مقامات خم شدند و اومدنشو یکصدا خوش امد گفتند.
امپراطور از روی صندلیش پایین رفت تا خلوص نیت رو نشونش بده!
جنی با دیدن امپراطور ترسید و با اینکه رو بند داشت، باز هم سرشو کمی به سمت یقهاش مایل کرد.
تهیونگ دستاشو جمع کرد و سرشو خم کرد.
- امپراطور گوریو سلامت باد!
از حالت رسمی خارج شد.
- با شنیدن اتفاقی که برای ولیعهد افتاده، بسیار متاثر شدیم.
امیدوارم وضعیتشون بهبود پیدا کنه.
امپراطور خندهای کرد.
- ممنونم که این همه راه رو تشریف آوردین.
مهمونیای رو براتون ترتیب دادم اما الان
حتما خستهی راه هستین، اتاقی رو برای شما آماده کردند.
تا قبل از مهمونی امشب میتونید اونجا استراحت کنید.
خدمتکاری جلو رفت و تعظیم کرد تا راه رو نشونشون بده.
تهیونگ دوباره احترام گذاشت.
- از لطفتون بسیار سپاسگزارم! پدرم حتماً از شنیدنش خوشحال میشه.
به دنبال خدمتکار راه افتاد و جنی پا تند کرد تا بهش برسه.
با رفتنش مقامات از حالت تعظیم خارج شدند و با تبادل نظر، دلیل اصلی حضور شاهزادهی هان رو جویا شدند.
خدمتکار به سمت سَرای طلایی رفت و جنی میتونست خواجهها، مطبخ و افرادی رو که قبلا چندین بار دیده بود، شناسایی کنه.
مقاماتی که همراهیشون کرده بودند، جلوی سرای طلایی از حرکت ایستادند.
- امیدوارم اوقات خوشی رو توی گوریو سپری کنید سرورم.
خدمتکارانی جلوی در اصلی تعظیم کرده بودند و انگار از قبل منتظرشون بودند.
یکی از مقامات با کنجکاوی به جنی اشاره کرد.
- ایشون...
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت.
- ندیمهی شخصی منه!_________________________________________
پارتای نصفه شبی خوندن داره هااا
یادتون نره نظرتونو کامنت کنید براما:)
بم انرژی میده، بوص بهتون😘
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒊𝒔 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒓𝒐𝒖𝒏𝒅!
Historical Fictionهمه چیز از جایی شروع شد که امپراطور، کسی که باید پدر صداش میزدم، تصمیم گرفت صیغهی پسرعموی اولم بشم! من جنی، شاهدخت هفتم گوریو، مادرم یه گیسانگ از سرزمین هانه! اون صیغهی مورد علاقهی امپراطوره و منو برادر تنیم مجبور بودیم واژهی نامشروع رو تموم عمر...