part" 31

9.4K 1.4K 1.1K
                                    

[ووت یادت نره +کاور و حرف اخر]

.
.
.
.

با گرفتن خط هوایی...هدفون و از گوشش دراورد که در کابین باز و سوهی با دو لیوان قهوه وارد شد...
-خسته نباشی خلبان.

تهیونگ تک خنده ای کرد و لیوان و ازش گرفت...
-مرسی سوهی.
دختر لبخندی بهش زد و کنارش نشست...
نگاهش به روبرو و دم و دستگاه های پیچیده ی روبروی تهیونگ انداخت.

پسر بزرگ تر اما در سکوت قلوپی از قهوش و نوشید...
سوهی بهش خیره شد...چرا مثل قبل درباره با روزشون حرف نمیزد؟
چرا اصلا باهاش حرف نمیزد؟

-کم حرف شدی...
تهیونگ نگاهش و متعجب به دختر دوخت و ابروشو کوتاه بالا انداخت.
اولش نفهمید منظورشو...

-چی؟
-اتفاقی افتاده؟...یا، من کاری کردم که ناراحت شدی؟
پسر بزرگ تر لیوان و پایین اورد و به سوهی نگاه کرد...
منظور دختر چی بود؟...

-سوهی‌...
-مثل قبل نیستی تهیونگ...اگه ناراحتی بهم بگو..
-چرا این فکرو کردی؟

با چشمای ریز و سوالی، ازش پرسید و تعجب کرده بود...
مگه چه رفتاری کرده که سوهی اینطوری برداشتش کرده؟

دختر اهی کشید و نگاهش و از چشم های معتاد کننده ی پسر گرفت...
نمیتونست زیاد تو چشم هاش نگاه کنه...میترسید...
از خودش...

-بهتره بگم...درست از وقتی که از پاریس برگشتیم خونه...نگاهات فرق کرد...رفتار هات با من کوتاه تر و خشک تر شد...
به تهیونگ خیره شد: چه اتفاقی بینمون افتاده؟...

تهیونگ واقعا نمیتونست بفهمه...
مگه خودش و سوهی رابطه ی احساسی باهم داشتن که حالا دختر حس میکنه تهیونگ سرد تر شده؟
اونا فقط کنار هم زندگی میکردن و خب...
تهیونگ اعتقاد داره رفتارش تغیری نکرده...

-اتفاقی نیفتاده سوهی...چرا اینطوری فکر میکنی؟...ما هنوز همون دوتا رفیقی هستیم که قراره تو مشکلاتمون به هم کمک کنیم.

نگاه دختر انگار بی فروغ شد و جاشو به تاریکی داد...
انگار هاله ای از اشک تو چشم هاش کم کم‌ پدیدار شد و نتونست جلوشو بگیره...

-فقط...دوتا رفیق؟

پسر بزرگ تر بخاطر چشم های عجیب و براق از اشک سوهی...تعجب کرد و سمتش خم شد...
-سوهی‌...حالت خوبه؟
اما دختر فقط‌ نگاهش میخ چشم های تهیونگ بود و مدام حس میکرد قلبش به منفجر شدن نزدیکه...

تهیونگ واقعا نمیدونست چه خبره یا چیکار کنه...
دست دختر و گرفت و بازم تکرار کرد: سوهییی...چه اتفاقی افت...

اما حتی نتونست حرفش و کامل کنه...چون دختر با شدت سرش و جلو برد و لباش و رو لبای تهیونگ گذاشت و چشم های پر از اشکشو بست...
قطره هایی که رو گونه ی هردوشون میریخت...

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now