part" 33

10.1K 1.4K 1K
                                    

[ووت یادت نره+کاور]

.
.
.
.
.
بخاطر تعداد زیادشون، جونگکوک همون اول سفارش کرده بود تویوتا های لندرشو بیارن تا دیگه لزوم نباشه دوتا ماشین بردارن...

در اصل خودش فقط میدونست دلیل اصلیه این کارش بخاطر چیه...
اون حتی نمیخواست تهیونگ و سوهی رو کنار هم تنها بزاره...حالا چه تو ویلا چه تو ماشین...

ماشین شاسی بلندی که سه ردیف صندلی داشت و به شدت لوکس و راحت بود...
قبل از سوار شدن...یونگی خواست در کنار راننده رو باز کنه ولی دستی مانعش شد و دره باز شده رو به هم کوبید.

با تعجب برگشت و وات د فاک به جونگکوکی نگاه کرد که با اخم بهش خیره بود.
-چرا نمیزاری بشینم؟
جونگکوک به در عقب اشاره کرد...

-من پشت فرمون میشینم...تهیونگ صندلی کنارم...و تیلور و سوهی پشت سرمون...و شما سه تا هم صندلی های اخر...
و با سر به خودشو جیمین و هنری اشاره کرد.

یونگی چشماشو چرخوند ولی بخاطر نشستن کنار جیمین لبخند مرموزی زد و سرش و تکون داد...
با حرف جدیه جونگکوک دیگه کسی چیزی نگفت و درارو باز کردن تا بشینن...

البته جیمین با چشمای براقش، طوری که داره ایدولشو میبینه به جئون جونگکوک خیره بود و حواسش به چیز دیگه ای نبود...
هنوزم باورش نمیشد با جئون جونگکوکککک اومده مسافرت...
خواب بود درسته؟همش رویاست؟
از اول که وارد شده مثل احمق ها به جونگکوک نگاه میکرد.

اهی کشید و با فهمیدن اینکه یونگی در ماشین و براش باز نگه داشته و بهش خیرست...چشم غره ای بهش رفت و با گرفتن بازوی هنری...پسره از همه جا بیخبر و سمت خودش کشید و اول اونو تو ماشین هول داد و بعد از نشستن خودش، دستگیره ی در و گرفت و قبل از اینکه یونگی بتونه مانعش بشه، درو بست.

-یااااااا...میخواستم بشینم.
جیمین از پشت شیشه براش زبونی دراورد و با بی محلی نگاه ازش گرفت و درو از داخل قفل کرد.

هنریه بیچاره وسط افتاده بود و اون دوتا احمق هم چپ و راستش...
ناله ای کرد و به درگاه خدا و مسیح و کائنات دعا کرد روز اول و بخیر بگذرونه تا دیوونه نشده.

از اونور سوهی و تیلور صندلی های وسط نشسته بودن و درباره ی اب میوه ی خنکی که تیلور همراه خودش اورده بود حرف میزدن...

جونگکوک نگاه از اونا گرفت و با برگشتنش سمت ویلا...بلافاصله در باز و تهیونگ ازش خارج شد...
تکیش و از ماشین گرفت و منتظر به پسر بزرگ تر چشم دوخت.

-اتفاقی افتاده؟
تهیونگ وقتی بهش رسید، با این سوال جونگکوک، نفسی تازه کرد و سرش و منفی تکون داد.
-کیف پولم و جا گذاشته بودم.
و به کیف کوچیک چرم رنگ تو دستش اشاره و اونو داخل جیب شلوارش گذاشت.

جونگکوک چشماش و چرخوند و با قدمی که محتاط به پسر نزدیک میشد، اروم و با حالت لاس زدنی گفت
-نیازی بهش نداری...هرچی میخوای برات میخرم.

Whiskey[ویسکی]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora