part" 63

9.4K 1.7K 908
                                    

[واقعا این پارت لیاقت ووت داره*_*]
.
.
.
.

سمت تابوت قدم برداشت...
مثل یه ملودیه اروم روی خط موسیقی...ولی از درون همچون یه گرگ دریده شده نفس هایی از جنس غم...خشم...کلافگی...گیجی...میکشید.

شاخه گل رزی که بین انگشتاش از اول مراسم تا الان...بدون اختیار فشورده بود رو با قدم های اهسته و ارومش...وقتی بالای سر تابوت ایستاد...اروم خم و اون تک رز قرمز رنگ و بین بقیه ی رز های مشکی گذاشت...

صدای اروم گریه ی مادرش و میتونست پشت سر حس کنه...
این چه حسی بود که گریبان گیرش شده؟
غم زده نبود...اما خوشحال هم نبود...

کسی که داخل تابوت خوابیده روزی...برادری بود که همه جا و همه جوره پشتیبانش میشد...همه جوره هواشو داشت...روز هایی که تو گذشته های خیلی دور باهم سپری کرده بودن به قدری روی قلبش سنگینی میکردن...که توان نفس کشیدن نداشت.

و درد اور ترین چیزی که داره خفش میکنه...
اخرین تصویری که از برادرش داشت...مثل یه کابوس تا چشم هاشو میبست پشت پلک هاش مثل یه فیلم پخش میشدن...

قلبش این هجم از درد و نمیتونست تحمل کنه...
چشم هاشو بست و گذاشت نفس حبس شدش مثل یه اه از سینش خارج بشه...

دستی که روی شونش قرار گرفت و بلافاصله حس کرد اروم به عقب کشیده میشه...
صدای نرم برادر بزرگش تو گوشاش پیچید و از خلسه ی سیاه رنگ دورش نجاتش داد...

-جونگکوک...برو خونه.

پسر اصیل با چشم هایی که رگه های سرخ تزعینش کرده بودن، به نامجون خیره شد و بعد از مکثی...وقتی حس کرد دیگه نمیتونه اونجا تو اون فضا بمونه...
صدای گرفتش فقط به گوش پسر بزرگ تر رسید.

-تنهایی میتونی...مراقب مامان بابا باشی؟

نامجون لبخند گرمی برخلاف چشم های پر بغضش زد و سرشو کوتاه تکون داد...کمر جونگکوک رو نوازش کرد و جوابشو داد.
اون هم خسته بود اما...تحمل میکرد...بخاطر خانوادش‌.

-مراقبشونم...مراسم تمومه میبرمشون ویلای خودم تا یه مدت اونجا بمونن تنها هم نیستن...چشمات خیلی خستن، برو خونه.

درادامه ی حرفش لبخند غمگینی زد...
نامجون وقتی با جین رسیدن شیکاگو...درست موقعی بود که جونگکوک از ته قلبش بهشون نیاز داشت...اونا همه‌ چیزو دیدن و میدونن...از اتفاقی که تو امریکا افتاد خبر دارن...
ولی فقط اونا‌‌‌‌...

کسی جز اونا خبر نداره جونگ مون تو چه وضعیتی خودکشی کرد...
و علت مرگش فقط و فقط خودکشی تو خواب ثبت شده و به پدر و مادرشون رسیده...

جونگکوک دستشو لبه ی تابوت گرفت و سعی کرد صاف بایسته...
حس میکرد از بس یک جا ایستاده و حرکتی نکرده تنش خشک و عضلاتش گرفته.

-جین هیونگ...کجاست؟
نامجون دستشو اروم دور کمر برادرش حلقه کرد تا بتونه تو راه رفتن کمکش کنه...میتونست حس کنه تمام تن جونگکوک بخاطر فشار عصبی که روشه منقبض شده.
نمیخواست این حال برادرشو ببینه...
حالا احساساتش و حساسیت هاش نسبت به جونگکوک شدید تر شده بودن.

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now