part"1

16.7K 1.6K 649
                                    

In the name of the rainbow god*
...

...

هاپ...
صدای بلند یونتان پشت سرش باعث شد پاکت غلات صبحانه رو از ظرفش دور کنه و برگرده سمت اون موجود فسقلی و ریزه و میزه که برعکس هیکلش صدای بلندی داره...

ابروهاش و بالا داد...
-تانی؟
فکر میکرد پیش جیمین باشه...چون دیشب که اومد خونه...
دیشب؟
دیشب و اصلا یادش نمیاد...

اه لعنت بهش نباید اینقدر اون الکل مزخرف و میخورد...همش تقصیر اون بِچ کله هویجیه...
اه بیخیال...

با سردردی که اومد سراغش اخمی کرد و رفت سمت سوپر مارکت کابینت و درش و باز کرد...
بسته ی غذای خونگی تانی رو برداشت و ظرفش و پر کرد...
یادش باشه خاکشم عوض کنه...

با سرگرم شدن یونتان با غداش نفسش و رها کرد و پشت کانتر رو صندلی پایه بلند نشست...
قاشقش و بیحوصله داخل ظرف غلات صبحونش فرو کرد که در خونش یهویی باز شد و مثل همیشه یه مزاحم وارد خونش شد.

-سلامممم خوشگلم.
با نیش باز و ابروهای بالا رفته گفت و کیف برند لویی ویتونش و رو کانتر تقریبا کوبید...
عینک برند لویی ویتونش و از رو چشم هاش برداشت و با حالت خاصی رو موهاش تنظیم کرد...دستش و به کمر زد و با کج کردن باسنش ژستی گرفت...

تهیونگ چشم هاش و چرخوند و بیحوصله گفت: اینجا رو صحنه ی مد و فشن میبینی جیمین؟

پسر بزرگ تر قهقهه ای زد و برگشت چند قدم از تهیونگ فاصله گرفت‌...
اما باز برگشت سمت تهیونگ و با حالت خاص و احمقانه ای یک دستش و تو هوا گرفت و با عقب دادن باسن بزرگش و جدی کردن چهرش شروع کرد قدم زدن سمت پسر کوچیک تر...

مثل یک مدل که انگار رو صحنه داره قدم میزنه و کت واک میره، دوربین های عکاسی مدام درحال عکس برداری از این شاهکار فوق و العادن...

البته که مثل همیشه جیمین اومده با مسخره بازیاش...
اما نه...
امروز نه....
امروز تهیونگ حوصله ی هیچیو نداره حتی خودشو.

پس فقط نگاهش و از جیمین گرفت و قاشق پر از غلاتش و تو دهنش فرو کرد...

پسر بزرگ تر با ارنج به کانتر تکیه داد و با خم شدنش طرف تهیونگ گفت: هی رفیق چه مرگته؟...لباسام و متوجه نشدی؟ از برند لویی تازه رسیده دستم، تولیدی جدیدشونه.

محتویات داخل دهنش و قورت داد: اره جیمین متوجه شدم...و خیلی بهت میان‌.
جیمین متوجه شد چیزی این وسط درست نیست و صدای پسر کوچیک تر رنگ کلافگی میده.

بو کشید...
اون یه بتا بود ولی میتونست رایحه های خیلی قوی رو بفهمه...و حالا بوی خاصی میومد.
بازم بو کشید...
سرش و جلو برد و هی بو کشید...

در ثانیه چشم هاش گشاد شدن...
برگشت سر جاش و با تعجب گفت: تویه احمق...حالا فهمیدم چرا اینقدر قیافت زاره.

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now