part" 55

14.8K 2K 1.3K
                                    

[ووت یادت نره+ حرف های اخر]

.
.
.
.

-ممنون عزیزم.
دختر بتا با چشمای گرد سریع نگاهش و به چشم های روبروش دوخت و با دیدن لبخند و نگاه خوشحالش...اب دهنش و قورت داد و بعد از گذاشتن اب میوه روی میز جلوی جونگ مون...صاف ایستاد و تعظیمی کرد.

-خواهش میکنم...وظیفست.
پسر امگا پا روی هم انداخت و با دیدن ایستادن دختر خدمتکار...کنار مبل تهیونگ...تک خنده ای کرد.
با انداختن یکی از ابروهاش به بالا سرگرم شده گفت.

-رئیست بهت دستور داده مراقب داراییش باشی؟
تهیونگ نگاه کوتاهی به دختر کنارش انداخت و سرد و کلافه نگاهش و گرفت و به جونگ مون دوخت...
ولی دختر خدمتکار سرش و پایین انداخت و اروم جواب داد.

-ببخشید...الان میرم.
جونگ مون سرش و تکون داد و با دیدن رفتن بتا...لبخند کوچیکی زد و نگاهش و به پسر اصیل روبروش دوخت...
این حقیقته که هرچقدر بهش نگاه کنه بازم نمیتونه سیر بشه...
مثل یه تشنه که به لیوان اب نگاه میکنه ولی اونو نمیخوره.

-کم حرف نبودی...تهیونگ.
پسر اصیل بلافاصله پوزخند طعنه داری زد...نگاهش و به پنجره ی سمت راستش دوخت...دلش نمیخواست حتی ثانیه ای به گذشته فکر کنه...
و نگاه کردن تو چشم های اون...درست تو گذشته و دردی که کشیده غرقش میکنه...
امیدواره از سکوتش بی میلی تو حرف زدن و برداشت کنه، ولی انگار اون...قصد دیگه ای برای اینجا اومدنش داره.

-فکر کنم دیگه این فرصت گیرم نیاد...اینکه فقط منو تو باشیم نه هیچ مزاحم دیگه ای...مگه نه؟
نگاه وحشیشو به چشم های خشنود پسر امگا دوخت و اروم و با لحنی که رگه هایی از عصبانیت درش پیدا بود...گفت.

-چی میخوای؟
هرچی تلاش خودشو میکرد اروم باشه نمیتونست...
دلش میخواست گرگش و رها کنه تا خرخره ی پسر روبروش و زیر دندوناش بگیره و با لذت به صدای خورد شدنش گوش بده...
ولی مدام یک جمله روی این فکرش مهر قرمز میخورد...

اون...برادر جونگکوکه...

جونگ مون خنده ی ارومی کرد: تهیونگا...بیا از اول بگیم هوم؟...اولش که تو سوله دیدمت واقعا شوکه شده بودم...حتی بار دوم تو عمارت پدرم سر شام معرفی...ولی میدونی چی منو الان اینجا کشونده؟

نگاه همچنان تیز و وحشیه پسر اصیل که با سکوتش ترکیب شده بود...نشون‌میداد قرار نیست حرفی بزنه پس بازم خودش ادامه داد.

-اینجام، چون...میدونم کنار جونگکوک هیچ لذتی نمیبری...چون میدونم اونه که مدام دنبالته و تو...برات اهمیتی نداره.
تک خنده ای زیر نگاه پر از خشم تهیونگ کرد و با بالا دادم شاخه مویی از جلوی چشم هاش...

دوباره به پسر خیره شد و اروم ادامه داد.
-اخه محض رضای خدا...چطور دوتا الفای اصیل میتونن از هم لذت ببرن؟...الفاهای اصیل فقط با بدن یه امگا میتونن لذت و بچشن...درست نمیگم؟

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now