part" 49

14.3K 2K 1.3K
                                    

[ووت یادتون نره هااا]

.
.
.
.

-سلام...
با صدای اشنایی..سریع نگاه از ایپد بین دستاش گرفت و سرشو بالا گرفت‌...
ابروهاش بالا پرید و ناخداگاه لبخند عریضی رو لباش نقش بست...
سرشو تکون داد: سلام...

پسر بادیگارد هم متقابل بهش لبخندی زد و یکی از دو ماگ بین دستاش و طرف هنری گرفت‌: واسه تو گرفتم.
چشماش درشت شد و نگاهی به ماگ انداخت: واقعا؟

جک سرشو مثبت بالا و پایین کرد: شنیدم افتاب نزده اومدی کمپانی...حتما خیلی خسته شدی.
هنری ماگ و ازش گرفت و با دیدن قهوه اونم به مقدار زیاد، چشم هاش درخشید...
-اره...دیشب رئیس زود مرخصم کرد و گفت برگردم خونم...کارارو گذاشتم واسه صبح زود.

نگاه دقیقی به پسر بادیگارد انداخت: تو چرا اینجایی؟...رئیس که قرار بود امروز یکی دوساعت دیر تر بیاد!
جک ابرویی بالا انداخت و کنار پسر بتا نشست که باعث شد هنری تو جاش صاف بشینه تا بدنش به پسر نخوره...

حتی خودشم نمیدونست چرا‌...
فقط مضطرب میشد وقتی خیلی نزدیکشه...
مضطرب یا...هیجانی؟

پسر الفا قلوپی از قهوشو نوشید و گفت: با رئیس نیومدم...یونگی شی ازم خواست واسه کارای امنیت مهمونیه اخر هفته باهاش بیام تا سفارشاتو بهم بده‌.

هنری متعجب بهش خیره شد: امنیت؟مگه اتفاقی قراره بیفته؟
-نه...برای خبرنگارایی که قراره از شب قبلش دم کمپانی صف ببندن...رئیس نمیخواد خبری از داخل حتی ذره ای بیرون بره.

هنری ابروهاشو بالا انداخت و شروع کردن خوردن قهوش...
اه لعنتی این قهوه عالیه...
سکوت بینشون ایجاد شده بود و هردو درحال خوردن قهوه هاشون...در ارامش به رفت و امد کارکنان کمپانی نگاه میکردن...

هنری برخلاف چیزی از اول از پسر بادیگارد دیده بود...اون الان واقعا تغیر کرده و راحت باهاش حرف میزد...دیگه اون شخصیت خشک و جدیه بادیگارد هارو نداره...نه خداقل جلوی اون...
تو این مدت زیاد میدیدش.‌..
قبلا هم همیشه بود ولی نمیدونه چرا تازگیا داره بیشتر میبینتش.‌..

شاید چون قبلا اصلا حواسش اطراف نبود و به پسر کنارش توجه ای نداشت...

-اینا چشونه؟
نگاهش و با حرف جک بالا اورد و به اطراف دقیق تر خیره شد...
کارکنان انگار که شورش شده باشه، با سرعت اینور و اونور میدوییدن و باهم پچ پچ های زیادی میکردن...

هنری شونش و بیخیال بالا انداخت و گفت: حتما باز شایعه ی قرار یکی از مدل ها لو رفته...
با دیدن قامت یونگی که داشت سمت اونا میدویید و دستش یه ایپد بزرگ بود...و البته اخم بدی روی پیشونیش نشسته بود...

اون دو جایز ندونستن همینطور نشسته بمونن، پس با تعجب از رو نیمکت بلند شدن و به پسر الفای بزرگ تر خیره شدن...
انگار با اونا کار داشت و البته همینم بود...

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now