part"48

10.3K 1.8K 1.1K
                                    

[ووت یادت نره...چک نشده متن "_"]

.
.
.
.
با ورود پسر شیک پوش و خوش قامت اصیل...که به شدت همون اول باعث شده بود تو چشم همشون بشینه و حتی سیاهیه چشم هاشون به طرز خاصی بدرخشه.‌..
جونگکوک جلوتر رفت تا تهیونگ و بدرقه کنه و به داخل راهنماییش کنه...

نگاه تشنه ای به سرتاپای مشکی پوش پسر بزرگ تر انداخت و نیشخندی زد...اون دیوونش میکنه...
فاصلشون با خانوادش زیاد بود ولی میدونست اونا دارن تهیونگ و از همون ابتدای ورودش انالیز میکنن و بخاطر این نگاه خیرشون...دلش میخواست پسر و فقط ببره جایی که خودش یه دل سیر بهش نگاه کنه، نه بقیه‌.

-کیم تهیونگ...

پسر بزرگ تر از همون اول ورودش به عمارت بزرگ و زیبای جئون ها که شنیده بود ۶، ۷ سالی هست که درش اقامت دارن...با صدای جونگکوک سریع نگاهش و به پسر کوچیک تر دوخت و با دیدن ظاهر فوق متفاوتش با همیشه، ناخداگاه ابروهاش بالا رفت...
نگاهی به سرتاپاش انداخت و نتونست کنترلش کنه.

-جونگکوک...
زیر لب زمزمه کرد که پسر اصیل کوچیک تر با لبخند مرموزی جلو رفت و با حلقه کردن دستش دور کمر تهیونگ...جلوی اونهمه چشمی که بهشون خیره بودن، بدون اهمیت به چیزی یا کسی...لباش و اروم و نرم روی لبای تهیونگ گذاشت و بوسه ی سبک و لذت بخشی ازش گرفت و بهش هدیه داد...

دست تهیونگ اروم روی پهلوش قرار گرفت...
نرم بود...

ازش کوتاه جدا و با نیشخند پهن تری به چهره ی گیج و مات تهیونگ اروم گفت: خوش اومدی.

تهیونگ چطور بین این همه زیباییه اطرافش، چشمش فقط اونو میدید؟
پسر کوچیک تر با این ظاهر خاص و پسرونش برخلاف روز های قبل که با کت و شلوار رسمی میدیدش...زیاد، خیلی زیاد زیبا شده بود.
اون...
فاک...

مادر جونگکوک سریع جلو رفت و با لبخندی که بی شباهت به لبخند جونگکوک نبود خیره به پسر اصیل بزرگ تر و همونطور که قد و قامتش و تو دلش تحسین میکرد، گفت: پسرم...چرا تهیونگ شی رو راهنمایی نمیکنی اینطرف؟

حقیقتا هم هِری هم اقای جئون به شدت بیطاقت شده بودن تا از نزدیک این مرد اصیل و شیک پوش و ببینن...و بیشتر باهاش اشنا بشن...

جونگکوک دستش و پشت کمر پسر گذاشت و اروم به جلو هدایتش کرد...
و تهیونگ ریلکس و کاملا خونسرد و مسلط، جلو رفت و با ظاهر و چشم های همیشه جدیش...به بقیه ی اعضای عمارت نگاه کرد‌...

نگاهش این بین، خیلی کوتاه روی پسر امگایی ثابت موند که نگاه سنگینش از همون اول میتونست حس کنه...
زنی که مطمعن بود مادر جونگکوکه ، جلو اومد و لبخند زیباش، دلگرم کننده بود.

دستش و دراز کرد و با نگاه نافذش سرش و کمی خم کرد...
-سلام، خانوم جئون...

حقیقتا واقعا نمیدونست چی باید بگه...پس سعی داشت نهایت ادب و احترام و حفظ کنه تا بقیه به حرف بیان و یکم از جو سنگین اطرافش کم بشه...

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now