part" 53

13.6K 2K 1K
                                    

[مرسی واسه ووتا*_*]

.
.
.
.

[فلش بک...چند ساعت قبل].

-اینکارو...نمیکنی...
تهیونگ عصبی تو صورت جونگوک خم شد...
-انجامش بده تا ببینی میکنم یا نه.

جو بین اون دو به شدت سنگین و وحشیانه بود...با اینکه اون دو جفت بودن و قطعا بلایی سر هم نمیاوردن و جونشون برای هم در میرفت.
اما هردوشون عصبی به هم خیره و رو حرفشون پافشاری میکردن...
کسی که میخواست گردن لی رو بخاطر دست درازی رو جفتش بکشه...
یکی دیگه که با تمام توانش جلوی اون یکی ایستاده تا نذاره کاری انجام بده که بعدا هردوشون به شدت پشیمون بشن.

تهیونگ نگاهش و نرم تر کرد و اروم گفت: فقط اروم باش و بزار خودم...حلش کنم کوک.
پسر کوچیک تر که بخاطر حرف و نگاه تهیونگ و همینطور رایحه ی ارامش بخشش، درثانیه اروم تر شده بود...
طوری که اطرافش و فراموش و فقط به اون چشم های طلایی نگاه میکرد...
کوتاه و نرم سرش و تکون داد...

نمیخواست و دلش میخواست مرد پیر و با دستاش بکشه...ولی تنها نگاه تهیونگ کافی بود تا جونگکوک...و گرگ وحشیش و رام کنه و اروم بزارتش...
تهیونگ که اروم شدن جونگکوک رو بر اساس نفس هاش و نگاه شیفتش فهمیده بود...

با ارامش خیال و بیتوجه بیه اطراف و اتفاقی که داره میفته...سری تکون داد...
هردوشون از اطرافشون غافل شده بودن...
و این در لحظه..
در ثانیه...
صدای جیغ سوهی بود که تو عمارت پیچید و برگشتن تهیونگ به عقب و دیدن دلیل جیغ زدن دختر...

مساوی شد با صدای شلیک گلوله ای تو سکوت پیچیده شده ی خوفناک ویلا...
صدایی که بلندیش به قدری زیاد بود که همه چشم بستن...
حتی جونگکوک...
حتی سوهی.‌..

.......
.......
.......

دلش...دلش نمیخواست چشم هاش و باز کنه...
دلش نمیخواست حتی تکونی بخوره...
فقط...
فقط میخواست دنیا همینجا...
تو همین زمان تموم بشه...
تموم بشه...

حتی گرگ وحشیشم الان...
بی حرکت...
در سکوت...
سرش و زیر انداخته بود و طاقت نگاه کردن نداشت...
قلبش درد میکرد...
و این درد درست...
مثل یه رابط عمل میکرد...رابط بین قلب خودش و قلب...
جفتش...

دستاش...پاهاش...
تمام تنش لرز گرفته بود...
مدام به خودش یاداور میشد نه...
امکان نداره...
امکان نداره...
امکان نداره...

-ب...بابا..........

صدای مبهم و شوکه ی سوهی...
صدای افتادنش روی زمین...
مساوی شد با باز شدن چشم های جونگکوک...
چشم های سرخی که رگه های خون به شدت توش پیدا بودن...

همون اول...
همون ابتدای باز کردن چشماش تونست ببینه...
دلیل درد قلبشو ببینه...
دلیل بی نفسیای الانش و ببینه و بی توجه به چیزی و کسی...
پاهاش لرز بگیره و اونم مثل دختر امگا روی زمین فرود بیاد...

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now