part" 47

10.3K 1.6K 1.1K
                                    

[ووت یادت نره زیبا]

.
.
.
.

قدم اول.‌..
[-من...من دوست دارم تهیونگ...ولی...]

قدم دوم...
[-ولی من باید برم...باید برم امریکا...]

قدم سوم...
[-دانشگاه خوبی قبول شدم و ...
-مون...پس من چی؟]

قدم بعدی...
[-نمیتونم...من نمیتونم باهات بمونم چون، خانواده هامون به هم نمیخوره تهیونگ]

قدم بعدی...
[-تو این یک سال...خیلی فکر کردم و درسته که جفتیم ولی...من نمیتونم اینده و ارزوهام و رها کنم و اینجا بمونم.]

قدم اخر...
[-توهم...توانش و نداری که باهام بیای اونور...پس...بیا همینجا تمومش کنیم...]

چشم هاش و لحظه ای محکم و بست و با تموم شدن صدای خاطره های تاریکش...باز و محکم و تاریک به چشم های گیج روبروش خیره شد.

تمام تنش انگار تو اتیش میسوخت و چشم هاش...گرگش...باور نداشتن کسی که الان روبروش ایستاده...
همون امگای ۱۱ سال قبله...کسی که به راحتی...
ردش کرد.

حس خلع و نفس بری داشت...انگار داشتن گلوش و فشار میدادن...
گرگش به شدت عصبی بود و دلش میخواست هرچه زودتر از این رایحه ی حال به هم زن اطرافش دور بشه..‌.
دلش میخواست گردن پسر روبروش و با همین انگشت هاش خورد کنه...

ولی با این حال چشم هاش به قدری تاریک و سرد بود که نمیشد فهمید پسر اصیل چه افکاری داره...
مثل یک مجسمه ی سنگی...
دوباره تنش اتیش گرفته بود...
از نفرت...درد...غم...

تنها ارزوش ندیدن اون بود‌‌...تا اخر عمرش...
ولی انگار همه چیز باهم مرتبطه...
جونگ مون...
جونگکوک...

جونگکوک نگاهش و به برادرش دوخت و لبخند کوتاهی زد: جونگ مون...اینجا چیکار میکنی؟
پسر امگا نمیتونست چشم از الفای اصیل بزرگ تر برداره...
تمام تنش چشم شده بود برای دیدنش...
به قدری که حرف برادرش و نفهمید...
اون فقط تهیونگ و میدید...
فقط اونو...

تهیونگ با نگاه خیره و سکوت پسر روبروش...اخم شدیدی دور از چشم جونگکوک کرد که جونگ مون بلافاصله به خودش اومد و دست و پای گم شدشو جمع کرد...
سرفه ای کرد تا گلوی خشک شدشو تازه کنه...ولی صدای گرفتش مانع شد...

-م...من...من اومدم...که...
سعی داشت با تکون دادن دستش راه صحبت کردنش و باز کنه...ولی بی فایده بود‌‌...
انگار وقتی پسر اصیل اینقدر نزدیکشه...اونم بعد از اینهمه سال.‌.نمیتونه درست تمرکز کنه...

حتی جو اطراف تهیونگ هم پر از سلطه و قدرت بود‌...چیزی که امگاشو میترسوند ولی خودش اهمیت نمیداد..‌
اون چشم هاش همیشه شیفته ی چیز های زیبا میشد و حالا...زیبا ترین چیزی که تو عمرش دیده روبروش ایستاده...

جفت قبلیش...
کیم تهیونگ...

جونگکوک که رفتار عجیب و گیج کننده ی برادرش و البته نگاه خیرشو روی تهیونگ دیده بود...
حس خوبی نداشت...رفتارش طوری بود که انگار هول شده و نمیدونه چی بگه و چیکار کنه...نگاه برادرش به تهیونگ چیزی بود که جونگکوک دوست نداشت.

Whiskey[ویسکی]Onde histórias criam vida. Descubra agora