[ووت یادت نره زیبا]
.
.
.
.قدم اول...
[-من...من دوست دارم تهیونگ...ولی...]قدم دوم...
[-ولی من باید برم...باید برم امریکا...]قدم سوم...
[-دانشگاه خوبی قبول شدم و ...
-مون...پس من چی؟]قدم بعدی...
[-نمیتونم...من نمیتونم باهات بمونم چون، خانواده هامون به هم نمیخوره تهیونگ]قدم بعدی...
[-تو این یک سال...خیلی فکر کردم و درسته که جفتیم ولی...من نمیتونم اینده و ارزوهام و رها کنم و اینجا بمونم.]قدم اخر...
[-توهم...توانش و نداری که باهام بیای اونور...پس...بیا همینجا تمومش کنیم...]چشم هاش و لحظه ای محکم و بست و با تموم شدن صدای خاطره های تاریکش...باز و محکم و تاریک به چشم های گیج روبروش خیره شد.
تمام تنش انگار تو اتیش میسوخت و چشم هاش...گرگش...باور نداشتن کسی که الان روبروش ایستاده...
همون امگای ۱۱ سال قبله...کسی که به راحتی...
ردش کرد.حس خلع و نفس بری داشت...انگار داشتن گلوش و فشار میدادن...
گرگش به شدت عصبی بود و دلش میخواست هرچه زودتر از این رایحه ی حال به هم زن اطرافش دور بشه...
دلش میخواست گردن پسر روبروش و با همین انگشت هاش خورد کنه...ولی با این حال چشم هاش به قدری تاریک و سرد بود که نمیشد فهمید پسر اصیل چه افکاری داره...
مثل یک مجسمه ی سنگی...
دوباره تنش اتیش گرفته بود...
از نفرت...درد...غم...تنها ارزوش ندیدن اون بود...تا اخر عمرش...
ولی انگار همه چیز باهم مرتبطه...
جونگ مون...
جونگکوک...جونگکوک نگاهش و به برادرش دوخت و لبخند کوتاهی زد: جونگ مون...اینجا چیکار میکنی؟
پسر امگا نمیتونست چشم از الفای اصیل بزرگ تر برداره...
تمام تنش چشم شده بود برای دیدنش...
به قدری که حرف برادرش و نفهمید...
اون فقط تهیونگ و میدید...
فقط اونو...تهیونگ با نگاه خیره و سکوت پسر روبروش...اخم شدیدی دور از چشم جونگکوک کرد که جونگ مون بلافاصله به خودش اومد و دست و پای گم شدشو جمع کرد...
سرفه ای کرد تا گلوی خشک شدشو تازه کنه...ولی صدای گرفتش مانع شد...-م...من...من اومدم...که...
سعی داشت با تکون دادن دستش راه صحبت کردنش و باز کنه...ولی بی فایده بود...
انگار وقتی پسر اصیل اینقدر نزدیکشه...اونم بعد از اینهمه سال..نمیتونه درست تمرکز کنه...حتی جو اطراف تهیونگ هم پر از سلطه و قدرت بود...چیزی که امگاشو میترسوند ولی خودش اهمیت نمیداد..
اون چشم هاش همیشه شیفته ی چیز های زیبا میشد و حالا...زیبا ترین چیزی که تو عمرش دیده روبروش ایستاده...جفت قبلیش...
کیم تهیونگ...جونگکوک که رفتار عجیب و گیج کننده ی برادرش و البته نگاه خیرشو روی تهیونگ دیده بود...
حس خوبی نداشت...رفتارش طوری بود که انگار هول شده و نمیدونه چی بگه و چیکار کنه...نگاه برادرش به تهیونگ چیزی بود که جونگکوک دوست نداشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Whiskey[ویسکی]
AventuraVkook/kookv [completed] 《صد بار بهت گفتم تو کابین خلبان نباید سیگار بکشی...حرف حساب حالیت نمیشه انگاری؟...بلند شو برو بیرون.》 《اه کیم...با این طرز نگاه کردنت فقط اون پایینیه که واست بلند میشه》 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 《بیاین بریم تو دنیای میلیاردر...