part" 41

13.4K 1.8K 1.2K
                                    

[ووت یادت نره چون این پارت همونیه که میخوای👩‍🦯]

.
.
.
.
.

با سرعت از ماشین پیاده شد و با قدم های بلندی که به سختی برمیداشت...
دویید تا خودش و به ساختمون برسونه...
وارد لابی برج شد و بدون توجه به کسی یا چیزی تند تند سمت اسانسور حرکت کرد.

نفسش بالا نمیومد از بس دوییده بود و حتی یادش نمیاد چطور رانندگی کرده و الان زندست...
دستی تو موهای بلند شدش کشید و اونارو عقب هدایت کرد...
دوباره به شماره زنگ زد و اونو در گوشش گذاشت...

خاموش بود...
لعنت...
اهی کشید و با باز شدن در اسانسور سریع ازش خارج شد و سمت واحد مورد نظرش دویید...

پشت در ایستاد و سریع زنگ زد...
بیتوجه به ساعت و زمان نادرست اینجا ظاهر شده بود...درست پشت در خونه ی تهیونگ...

کمی طول کشید تا در باز بشه و همینکه باز شد تیلور فردی رو پشت در دید که تاحالا خب...ندیده بودتش...
ابروهاش و بالا داد و یکم مکث کرد...نکنه اشتباه اومده؟
نه...اشتباه نیست...

پسر بتا اخم کمرنگی از تعجب کرد و قدمی جلو اومد: بفرمایید؟
تیلور نفسی گرفت و جواب داد: تهیونگ کجاست؟...ام نه یعنی سلام...تهیونگ اینجاست درسته؟

هول کرده و نمیدونست داره چی میگه فقط میخواست بفهمه تهیونگ خونست یا نه...
از ظاهر پسر میشد فهمید خواب نبوده و این...
یه جور میشد جواب به سوال تو ذهنش...

یهو جیمین از ناکجا اباد پیداش شد و قبل از اینکه اون پسر بتا بتونه چیزی بگه...با دیدن تیلور ابروهاش بالا پرید: کیه هوسوک؟اوه تیلوررر شی‌...

دختر اهی از اسودگی بخاطر دیدن یه اشنا کشید و بدون اینکه دعوت بشه به داخل، جلو رفت و هوسوک مجبور شد برای اینکه دختر امگای زیبای روبروش بهش برخورد نکنه، کنار بکشه و بزاره داخل بشه.

و خب تعجب کرده بود...
اون هم اشنا بود هم نبود...
کجا دیده بودتش؟
حتی رایحش هم اشناست.

تیلور: اه جیمین...تهیونگ خونست درسته؟...
جیمین ابروهاش و توهم فرو کرد و سرش و منفی تکون داد: اون رفته...

تیلور که داشت سمت پذیرایی حرکت میکرد ایستاد و با چشمای درشت شده برگشت سمتش...
چرا جیمین و اون پسره اینجان؟
چرا تهیونگ و سوهی نیستن؟
چرا رایحه ی خیلی اشنایی داره حس میکنه؟
مال کیه؟
چرا همه بیدارن و چراغا روشنه؟
ساعت ۳ شبه.

-کجاست؟

حالا اون پسر بتا هم کنار جیمین ایستاده بود و دست به جیب خیره به تیلور بود...
و دختر منتظر به جیمین نگاه میکرد.

پسر بتای کوچیک تر جلو اومد و جواب داد: جونگکوک شی اومد اینجا و باهم رفتن...خبر نداشتی؟
ابروهای تیلور با شگفتی بالا رفت...
حدس میزد...
اون دوتا باهمن...
اه...چقدر نگرانش شده بود...
پسره ی احمق...

Whiskey[ویسکی]Onde histórias criam vida. Descubra agora