Part 6

152 32 0
                                    

جیمین با استهزا لبخند زد و گفت:

- من بودم به خودم زحمت نمی دادم شک دارم با شناخت بیشتر نظرم نسبت بهت عوض بشه

یونگی متلک انداخت

- هیچ وقت نمیشه مطمئن بود بهم گفتن که در بعضی مواقع می تونم حسابی فریبنده باشم

جیمین با کینه توزی گفت:

- مطمئنا ازت نمیپرسم در چه مواقعی

به چهره درهم جیمین خندید

- شاید حق با تو باشه می خوای اتاقت رو نشونت بدم

- اتاقم...‌‌! می تونی جایی که قرار لباسم رو عوض کنم رو نشونم بدی ولی مطمئنا اتاق من نخواهد بود

- باهات بحث نمیکنم... فعلا الان به اتاقت می برمت یه نفر هست که اینجا رو تمیز و یخچال رو پر میکنه بقیه کار هارو خودم انجام میدم

همان طور که او را به پایین راهروی کوتاه و اتاق خوابی در سمت چپ برد، صحبت،میکرد

- انقدر زیاد جایی نمیمونم که بخوام خدمه دائم بگیرم

جیمین می توانست به خوبی این حرف را باورکند و دائما به خاطر فیلم هایش به سفر می رفت از اتاق خوشش آمد یک تخت بزرگ سایبان دار و اسباب و اثاثیه به ملکه آن
این مرد واقعا سلیقه بی نظیری داشت که برایش تعجب بر انگیز بود
با قدرشناسی گفت:

- اینجا واقعا دوست داشتنیه

- نظرت درباره ی اینجا موندن عوض شد؟

- نه! قطعا نه

یونگی شونه ای بالا انداخت

- تنهات میزارم تا لباس هات رو عوض کنی و میرم یه چیزی برای خوردن درست کنم

نمی توانست تصور کند که مین یونگی معروف و فرهیخته چنین کاری انجام دهد با صدای بلند اعتراض کرد و به دروغ گفت:

- من گرسنه نیستم

- هستی

با حالتی وسوسه انگیز به او گفت :
- من املت خوبی درست میکنم سبک و پر حجم درست همون طور که باید باشه و پنج دقیقه ای هم آماده اش میکنم

قار و قور شکمش را ندیده گرفت

- چرا میخوای برام غذا درست کنی؟

یونگی آهی کشید

- خودمم گرسنمه از آخرین غذایی که خوردم زمان زیادی می گذره

از او رو برگرداند تا لباس شبش را از درون چمدان بیرون بیاورد

- اگه اینطوره ممکنه بهت ملحق بشم، املت دوست دارم

- با سالاد؟

- با سالاد

نیاز نبود به عقب برگردد تا بفهمد او از اتاق رفته است می توانست آن را حس کند
از زمانی که با زندگی عجیب و لذت بخش جونگکوک آشنا شده بود این عجیب ترین روزی بود که گذرانده بود
دلیل عجیب بودنش هم آن بود که فقط چند ساعت از آشناییش با مین یونگی می گذشت
چندسال پیش او هم درست مثل دیگران رویاهایی دست نیافتنی در مورد یونگی داشت ولی حالا در یکی از اتاق خواب های او ایستاده بود
روبا های کودکانه اش تا هرگز تا اینجا پیش نرفته بود
لباسش را به چوب لباسی که در کمد پیدا کرد آویزان کرد
چند لحظه بعد که به آشپزخانه رفت غذا آماده بود
روی پیشخوان بشقابی برای او قرار داده شده بود بدون هیچ حرفی آنجا نشست
یونگی کنار او نشسته و در سکوت غذایشان را خوردند
یونگی هنگامی که قهوه اش را تمام کرد ار رضایت آهی کشید و گفت:

intractable (Yoonmin)Onde histórias criam vida. Descubra agora