نفس عمیقی کشید و پلکهاش رو رویهم فشرد.
لب هاش رو از هم دیگه فاصله داد و همزمان با باز کردن پلکهاش، صداش رو ازاد کرد.+"آاااا.."
تنها صدایی که از گلوش آزاد میشد!
نمیتونست صدا رو شکل بده و حتی نمیتونست کلمات رو تلفظ کنه.. حس بچهای رو داشت که حرف زدن بلد نبود!
حس حقارت میکرد و اشک خیلی زود مهمون چشمهای غم دیدهش شد.دلش برای تخت و اتاق پرشده از فیگور و پوسترای مختلفش تنگ شده بود. اون 23 سالش بود اما خیلی چیزها رو هنوز تجربه نکرده بود!
اولین آخرین فحشی که داد "حرومزاده"ای بود که به اون مرد گفت... تاوانی که در مقابل اون فحش کشید به حدی زیاد بود که صداش رو از دست داد!.
تیغه تیز اون خنجر و سوزشی که روی زبونش حس کرد، خیلی خوب به یادش مونده بود..
صدای اون مرد رو که گفته بود" کاری میکنه آخرین باری باشه که چنین چیزی رو میگه" خیلی خوب به یاد داشت!حالا میفهمید که حق با مادرشه.. فحش دادن در شأن یه اشراف زاده نبود و لیام خیلی دیر به درستی این جمله پی برده بود.
"قربان، دکتر تایید کرده زبون اتاق 6 از ترس بند اومده. دستور چیه؟"
-"منتقلش کنید زیرزمین؛ کاری میکنم به حرف بیاد!"
-نیکس
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]