+این یکی لباس هم وقتی نیویورک بودیم برام خرید.+این یکی آخریشه از یه دست فروش تو مکزیک خرید.. ولی نظرم رو اون مشکیهس!
لیام شوکه به کوهی از لباسهای باز و شرم آور رو به روش نگاه کرد؛ دستاش رو با خجالت روی صورتش گذاشت و اسم هری رو با تشر صدا زد!
_اصلا زین برای چی باید اینا رو برات بخره؟..
+به صورت حضوری اونجا نبود ولی کارتش که بود! بخوایم کلی به این ماجرا نگاه کنیم منطقیش اینه اون خریده!
لیام دستش رو از روی صورتش برداشت و بخاطر بامزه بودن اون موجود خنگ به آرومی خندید.
نگاه هری با دیدن خنده چشمگیر لیام محو صورتش شد و ناخودآگاه لبخند کوچیکی روی لبهای خودشهم شکل گرفت._حتی باورم نمیشه چطور به اینجا رسیدم!.. وقتی یه زمانی...
جملهش رو نیمه تمام گذاشت و با نفس عمیقی به زمین خیره شد. هری لبخندش رو کش داد و دستش رو برای دلگرمی روی زانوی پسر گذاشت و به آرومی فشرد.
+برای منم عجیبه لیام!.. نمیخوام بگم زین خیلی مغروره یا از عشق متنفر! و یا شخصیت سردی داره.. اما اون همیشه مراقب احساساتش بود.. دلش نمیخواست کسی رو بخاطر شغلش توی دردسر بندازه و حالا خودش توی دردسر افتاده!
نگاه لیام به چشمای براق و سبزرنگی که خیره نگاهش میکردند گره خورد و لبخند کوچیکی زد.
+از ذره ذره انرژیم برای خوب کردن حالش استفاده کردم.. هیچوقت تنهاش نذاشتم با اینکه از این کار و شغل متنفرم!.. هرچیزی که گفت بدونِ سوال فقط قبول کردم.. اینا رو نمیگم که منت بذارم.. نه! چون بیشتر از اینها رو با خواسته قلبی خودم انجام دادم!
نفس کوتاهی از سینه هری خارج شد و لیام انگشتاش رو روی دست کشیده پسر روی زانوش گذاشت.
+فقط میخوام بدونی عزیز ترینِ زندگی من عاشقت شده.. شاید بتونه توی چشم بهم زدن اسلحه بکشه اما فقط خدا میدونه قلب بیچارش چندین بار شکسته و چسب خورده! مراقب زینِ من باش لیام.. اجازه بده عشقی رو که دریافت نکرد، برای تو جبران کنه!
جملههایی که از زبون هری شنید قلبش رو رقیق کرده بود. اشکی که از روی احساسات توی چشماش حلقه زد بود رو با پلک زدن سعی کرد مهار کنه و با لبخند پررنگی سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
نفس راحتی از سینه هری بیرون اومد و با لبخند محوی از روی زمین بلند شد.
قبل از اینکه بتونه چیزی به زبون بیاره صدای آژیر بلند و گوش خراشی توی راهرو پیچید و چشمای شوک شدهش گرد شدند."اولین اخطار قرمز!، اولین اخطار قرمز!!"
بازوش توسط هریای که نقاب جدی و ترسناکی روی صورتش نشسته بود کشیده شد و توی چشم بهم زدن از اتاق بیرون رفتن. صدای قدمای محکم بقیه هم به گوش میرسید و لیام حدس میزد بقیه هم درحال دوییدن هستن. با رد کردن راهروی چند اتاق شخصی بالا، به راه پلهای رسیدن که ازش پایین رفتن.
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]