نگاه شوکه شده و گیجش بین تنش سنگین و عجیبی که بین اون دو مرد وجود داشت میچرخید و با استرس روی پاش جا به جا میشد..
عمیقا از حضور زین در اونجا متعجب بود و دلتنگیای که بعد از چند روز ندیدنش به سراغش اومده بود باعث میشد تمرکز کافی برای دقیق شدن روی بحثشون رو نداشته باشه.+تویِ حرومزاده اینجا چه غلطی میکنی زین؟! دقیقا توی خونه من چه گوهی میخوری؟؟
بار دیگه لیام با دیدن رفتار جدیدی از پدرش شوکه شد و نتونست جلوی احساسش رو بگیره.
کاملا مطمئن بود که پدرش حتی یک بار هم فحش نداده بود اما حالا..._هااشش! آروم باش مرد! بچه بینمونه، لازم نیست اسمایی که لایق خودتن رو به من نسبت بدی!
لحن خونسرد و طوری که مرد با کلمات بازی میکرد لیام رو یاد گذشته مینداخت. از آخرین باری که گروگان مرد بود زمان نسبتا زیادی میگذشت و انگار اون زین مالیک بیدار شده بود.
+از خونه من گمشو بیرون تا زنگ نزدم پلیس!
صدای عصبی و بلند جف باعث چرخش نگاه لیام از روی زین به روی پدرش شد و با دیدن حالت برافروختهای که داشت نفسش رو توی سینش حبس کرد. جف با تمام تصورات قبلی که داشت متفاوت بود و طوری رفتار میکرد که برای لیام تازگی داشت.
_پلیس؟ من فقط برای دیدن دوستم اومدم مرد! لازم نیست به حدی بترسی که دستات اینطور بلرزه!
صدای خونسرد و برنده زین با اشاره به دستای جف که ناخواسته میلرزید توی اتاق پخش شد و لیام با استرس گوشه لبش رو جویید. از آخر این بازی میترسید و همین حالا هم مغزش کشش این اتفاق رو نداشت.
+چی از جونم میخوای؟!..
صدای پرخاشگر اما آروم جف باعث بالا رفتن ابروهای مرد شد و با خنده آرومی دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد. نگاهش رو به چشمای مضطرب پیرمرد داد و کاملا حواسش بود که رفتارای اون پسر ترسیده رو زیر نظر داشته باشه.
_از خیر جونت گذاشتم اما به یک شرط!
پلک جف از استرس و عصبانیت پرید و به چشمای طلایی رنگی که فقط نفرت ازشون استخراج میشد نگاه کرد.
+چ..چه شرطی؟
_تا آخر عمرت پشت میلههای زندان ببینمت جف پین بزرگ! زندگی تو این عمارت با پولای من و رد خونایی که پشت سرت به جا گذاشتی کافی نیست؟
وقتش نرسیده تاوان کارایی که انجام دادی رو پس بدی؟ هوم؟با کنجکاوی فیکی به زبون آورد و متوجه شدت گرفتن لرزش دستای مرد شد. نگاه تیزش رو از روی مچ دستاش که سعی در مخفی کردنش داشت بالا آورد و به صورتش که چشمای سرخ شده و ریزش رو درون خودشون داشتند خیره شد.
+بعد از این همه سال هنوز احمقی زین! از کشته شدن برادر هری ناراحتی یا چون بهتون میداد؟ دلتون برای سوراخش تنگ شده یا خود-
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]