سرش درد میکرد و دست راستش رو نمیتونست حس کنه. تمام بدنش کوفته شده بود و حساب زخم شدن لبهاش از شدت خشکی از دستش در رفته بود. درس دوم رو از اون مرد گرفته بود و هنوزهم ادامه داشت..از درمانگاه تا این اتاق تاریک توسط موهاش کشیده شده بود و تعداد لگدهایی که از نگهبانهای اونجا خورد، تمام انرژیش رو گرفته بود.
یک روز کامل بدون آب و غذا به طناب کشیده شده بود و تمام بدنش مرگ رو فریاد میزدند.
از مرگ میترسید اما تنها چیزی که الان راضیش میکرد همون بود..
صدای قدمهای سنگین و آشنایی لرزه به اندامش انداخت. حرکات وحشت زده بدنش کاملا از کنترلش خارج بود و هربار منتظر بود هوشیاری کمی که داشتهم از دست بده!
-"خیلی سرسختی الپی! بیشتر برای شکنجه کردنت تحریکم میکنی.."
ایستادن روی نوک پا وقتی دستهات توسط طنابی بالای سرت بسته شده و 24 ساعت کامله که داری کشیده میشی، سخته!
لیام نایی برای تکون خوردن نداشت چه برسه به اینکه سرش رو برای دیدن مرد بالا بیاره.-"من آدم خوش قولیم پسر! بهت گفتم اگر اون رمز رو بدی میتونی از اینجا بری، باور نکردی؟"
بازهم لحن بیگناه و بازهم حرفایی که سعی در تبرئه کردن خودش داشت. احساس حالت تهوع میکرد و هربار منتظر بود که معدش رو بالا بیاره.
زین قدمهای آرومش رو سمت پسر برداشت و یکی از دستهاش رو از جیبش بیرون آورد. گره طنابی که باهاش آویزون شده بود رو شل کرد و چندلحظه بعد صدای برخورد بدن لیام با زمین به گوش رسید.
-"این دعوای بزرگتراس ایچیگو، بهتر نیست به من و پدرت بسپاری و مقاومت نکنی؟"
با نگرفتن هیچ عکس العملی از پسری که جلوی پاهاش افتاده بود، نفس عمیقی کشید و جلوی لیام نشست. دست راستش رو از روی زمین بلند کرد و به کف دستش خیره شد.
کبودی کامل دست راستش نشون از آسیب جزئی استخونهاش میداد و حرف "Z" که کف دستش حک شده بود هنوزهم خونریزی داشت.
اون مرد بهش گفت که هرچیزی تاوانی داره و لیام گوش نکرد!
"-ناراحت کنندس که باعث میشی همچین بلایی رو سر بدنت بیارم! فکر میکنی پدرت لیاقتش رو داره؟ تاحالا از خودت پرسیدی که چرا وضعیتت اینه؟"
آب دهنش رو به زور قورت داد و با جمع کردن تمام توانی که داشت خودش رو بالا کشید و از بین موهای بهم ریخته و کثیف شدش به صورت خونسرد زین خیره شد.
مطمئن بود که پدرش پاک ترین آدمیه که توی زندگیش دیده...چطور میتونست به کسی که از زمان کودکیش کنارش بوده پشت کنه؟
چطور ممکن بود لبخندای مهربونش رو به همین راحتی بفروشه؟
اون مرد انتظار چی رو داشت؟ فروختن زندگی پدر خودش در عوض زندگی خودش؟پشت انگشت اشاره گرمش رو روی گونه یخ زده لیام کشید و به صورت داغون شده از شکنجههای پشتهمش خیره شد. چشماش درشت تر از حالت عادی شده بودند و حتی با وجود نور کمهم برق قطرههای اشک داخلشون پیدا بود.
با کمی مکث ایستاد و دستهاش رو داخل جیبش فرو برد. به لرزش واضح بدن پسر خیره شد و پوزخند کجی زد.
-"پدرت کسیه که برادر هری رو کشت! و کاری کرد که هری 3 سال توی خواب نباتی باشه ال پی!"
قطع شدن نفسهای تند لیام باعث شد قدمهاش رو سمت در برداره و از درست پیش رفتن نقشش مطمئن بشه. در آهنی توسط دوتا از نگهبانها باز شد و هیکل مرد بین چارچوب در قرار گرفت.
-"پدرت کثیف تر از چیزیه که فکر میکنی ایچیگو!"
هیچ کلمهای برای توصیف حال لیام وجود نداشت.
حاضر بود چندین بار درد چاقو رو تحمل کنه و همچین چیزی هیچوقت به گوشش نرسه. حاضر بود کشته بشه اما قهرمان زندگیش تبدیل به تبهکار فاسد نشه!اون مرد شکنجهگر خوبی بود که دست روی همچین چیزی گذاشت.. درد شکسته شدن باوراش از شکسته شدن استخون دست راستش بیشتر بود و قلبش ضعیف میزد.
تمام تنش انگار مچاله شده بود و مغزش التماس فراموش کردن اون جملههارو میکرد.
لبخند مهربون هری و تمام مراقبتهاش از جلوی چشمهاش رد شد. بدن اون پسر قد بلند رو روی تخت بین کلی دستگاه تصور کرد و قلبش آتیش گرفت.با حس تنگ شدن نفسش به سینش چنگ زد و نفسهاش به شماره افتاد. قطرههای درشت اشک با ناباوری از چشماش پایین چکید و صدای اون مرد توی سرش پخش شد.
-"پدرت کثیف تر از چیزیه که فکر میکنی ایچیگو!"
-نیکس
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]