با توقف ماشین داخل حیاط بزرگ اون عمارت که تقریبا وسط جنگل ساخته شده بود، نگاه حیرت زده پسر روی منظره فوق العاده اطراف چرخید و متوجه باز شدن در توسط بادیگارد زین نشد."آقای پین؟"
با شنیدن صدای مرد دست از نگاه کردن به اطراف برداشت و از ماشین پیاده شد. قدماش رو سمت راه روی سنگی برداشت و طولی نکشید که بادیگارد آشنای دیگه ای سمتشون اومد.
اون مرد و مشتای قویش رو خیلی خوب به یاد داشت، برای همین ناخودآگاه با نزدیکتر شدن اون قدماش کندتر شد و با قرار گرفتن مرد درست در مقابلش، ایستاد.
_خوش اومدید آقای پین!
جعبه قرمز رنگی رو بین دستای لیامِ خشک شده گذاشت و با زدن لبخندی که صورت خشنش رو مهربونتر نشون میداد از کنارش گذشت.
گرفتن هدیه از طرف کسی که بهش مشت زده بود عجیبتر از هرچیزی بنظر میرسید.. حالا که فکر میکرد اون مرد خیلیهم ترسناک نبود!_این برای شماس آقای پین، خوشحالم اینجایید!
صدای فرد دیگه ای باعث شد به سرعت برگرده و با دیدن صورت اون مرد شوکه شده بهش خیره بشه. جعبه هدیه آبی رنگ روی بسته قبلی قرار گرفت و نگاه مهربون پسر کاری کرد که لیام ناخودآگاه درجواب لبخند بزنه.
لگدای قوی اون پسر رو به یاد داشت و کبودی ای که روی پهلوش یادگار مونده بود هنوز کمی درد میکرد..اما.. چرا نگاه مهربونش کمکم خاطرات قبل رو براش کمرنگتر میکرد؟
گیج شده به راهش ادامه داد و محو افکار خودش کاملا اطراف رو فراموش کرده بود. جعبههای توی دستش رو به آرومی تکون داد و با شنیدن صدایی که از داخلش اومد، بیشتر کنجکاو میشد.
غرق افکار خودش با برداشتن قدم بعدی با سر به سینه کسی برخورد کرد و "آخ" کوتاهی از بین لباش خارج شد.چشمای گرد شدش رو به صورت تزئین شده با لبخند زین داد و ناخودآگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت. عجیب بود که از دیشب دلش برای دیدنش تنگ شده بود.
_ببخشید، متوجه نشدم..
خنده آرومی از بین لبای مرد خارج شد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد. با حلقه کردن دست راستش دور کمر لیام، پسر رو همراه خودش سمت حیاط پشتی هدایت کرد و نیمنگاهی به صورت خوشحالش انداخت.
+خودشون خواستن که بهت هدیه بدن، به نمایندگی از بقیه افراد جک و نولان انجامش دادن، امیدوارم خوشت بیاد!
_هیچوقت فکرشو نمیکردم همچین کاری انجام بدن..
با نگاه کردن به کادوها به زبون آورد و حواسش کاملا به محوطه تزئین شده با درختچههای کوچیک و بزرگ و گلهایی که به زیبایی دور تا دور راه روی سنگ فرش شده رو گرفته بودن، بود.
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]