-19-

87 23 5
                                    


خیلی زودتر از چیزی که فکر میکرد زمان گذشته بود. اتفاقی که ظهر براش رخ داد رو قرار نبود هیچوقت از یاد ببره و دائم بهش فکر میکرد.
اون مرد نوازشش کرده بود.

لیام به این فکر میکرد که..میتونه امیدوار باشه؟

_لیام، رئیس دلش بستنی میخواد.

صدای الکس باعث شد دست از زل زدن به قهوه‌ ساز برداره و با کنجکاوی سمتش برگرده.
رابطش با اون پسر بهتر بود. الکس قیافه خوبی داشت و چشمای آبی رنگش بهش حس خوبی رو انتقال میدادن‌.

_ام..ب..باید ب..بخرم، اح..احتمالا تموم ش..شده، وقتی س..سفارش دا..دادم میارم ا..اتاق.

الکس سرش رو به نشونه تایید تکون داد و قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه لیام صداش زد.

_خو....خودت چیزی م..میخوری؟..حس م..میکنم اینجا مع..معذبی.

نمیدونست چرا همچین چیز مسخره‌ای از دهنش بیرون پرید وقتی پهلوش هنوز از جای لگدای اون درد میکرد. شاید اثرات اون کتکاس؟ شاید مغزش تکون خورده؟.
_آه نه لیام..ممنون! از رئیس اجازه نگرفتم.

الکس گفت و بعد از تحویل دادن لبخندی به پسر از اونجا بیرون رفت. اخم محوی بین ابروهای لیام شکل گرفت و سمت قهوه‌ساز چرخید.

با برداشتن سینی کوچیکی دوتا لیوان قهوه به همراه برشی از کیک شکلاتی رو روش گذاشت و موهای بهم ریختش رو بالا زد.
تا وقتی که قهوه‌ها از حالت خیلی داغشون خارج بشن سمت تلفن رفت و سفارش بستنی رو به سوپرمارکت نزدیکشون داد.‌

میدونست که با پیک و خیلی زود براش میفرستن.

با برداشتن سینی قدماش رو از اشپزخونه بیرون برداشت و سمت راه پله رفت. هیچوقت نفهمید چرا خونشون باید انقدر بزرگ باشه درصورتی که فقط سه نفر داخلش زندگی میکردن.

البته..حتی پدرمادرشم ساعتای زیادی نبودن.

با ایستادن روی بالابر نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به بخار خارج شده از قهوه داد.
از اداره پلیس برای بازجویی به اینجا اومدن اما مادرش تونست با پول راضیشون کنه که بیخیال حرف زدن باهاش بشن.

به هرحال، هرچیزی با پول شدنی بود.

با متوقف شدن بالابر قدماش رو سمت اتاقش برداشت و سعی کرد مثل همیشه رفتار کنه. بعد از اون ماجرا قلب احمقش به طور عجیبی کنترلش رو با دیدن اون مرد از دست میداد..

باز کردن در اتاق مصادف شد با سینه به سینه شدن با زین و سینی‌اضافه‌ای که بینشون فاصله انداخته بود. مثل اینکه اون مرد قصد بیرون رفتن داشت.

_او..بب..ببخشید‌.

نمیدونست چرا عذرخواهی کرد اما زبون هول شدش با دیدن نگاه عمیق و مستقیم اون مرد خود به خود چرخید. به سرعت از سر راهش کنار رفت و نگاهش رو سمت دیگه‌ای چرخوند.

_اونا برای منه؟.

زین با کنجکاوی پرسید و به قهوه‌ها خیره شد.
لیام با شنیدن صدای زین لباش رو بهم فشرد با مکث سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
اگر قرار بود احساسش به سرانجام برسه، باید دست از احمق بودن برمیداشت.

_نه..ب..برای ا..الکسه.

ابروهای زین با تعجب بالا رفت و با چرخوندن سرش به الکس که سرش رو توی یقش فرو برده بود نگاهی انداخت.

_خیلی خب، همینجا بمون الکس لازم نیست بیای مثل اینکه ایچیگو دوست پیدا کرده!

لحن کنایه‌دار زین باعث توهم کشیده شدن اخمای لیام شد. قبل از اینکه بخواد جوابی بده اون مرد از اتاق بیرون رفت و لیام بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید.

_ر..رئیست..خ..خیلی بدجنسه!

خنده ناخوداگاهی از لبای الکس فرار کرد و همراه لیام روی مبل نشست. دلشوره رئیسش رو داشت اما نمیتونست از دستورش سرپیچی کنه.

_این روی رئیس فقط پیش آقای استایلز دیده میشد..اما پیش توهم مثل اینکه هست.

لیام چشماش رو چرخوند و لیوان قهوه با ظرف کوچیک کیک رو دست الکس داد‌.
برای نزدیک شدن به اون مرد باید از پایه شروع میکرد و خب الکس دم دستی ترین گزینه بود.

_چ..چرا ا..انقدر ی..یهویی بستنی م..میخواست؟..

لیام با کنجکاوی پرسید و تیکه کوچیکی از کیک رو با استفاده از چنگال جدا کرد.

+رئیس روزایی که گرمش باشه یچیز خنک میخوره و خب فکر کرد که تو باید بستنی داشته باشی..ام..با توجه به روحیت؟..

_اوه..خب ا..اره درست ح..حدس زد..اما چ..چون چند ر..روز نبودم ن..نخریدن.

الکس با یاداوری دلیل نبود اون پسر ساکت شد و سکوت سنگینی بینشون شکل گرفت. بعد از یک دقیقه که برای لیام یک سال گذشت، پسر لب باز کرد و صدای آرومش به گوش رسید.

_متاسفم لیام! بخاطر زخمات..میدونم شاید عجیب بنظر بیاد اما میخوام که ازش بگذری..چون جز طلب بخشش کاری ازم برنمیاد.

لبای لیام با شوک بخاطر حرف ناگهانی الکس از‌هم فاصله گرفت و بعد از چندلحظه لبخند هول شده‌ای زد.

_ن..نه..اشکالی..ن..نداره.م..مهم‌..ن..نیست..

درواقع حرف احمقانه‌ای زد و خودش متوجه جمله بی‌معنیش شد. کاملا اشکال داشت و مهم بود!.. اما هیچوقت فکر نمیکرد که اون پسر بخواد همچین حرکتی رو بزنه..معذرت خواهی از گروگان؟..یکم عجیب بود.. پس ترجیح داد بحث رو عوض کنه تا وقتی تنها شد راجع بهش فکر کنه.

_نو..نوشیدنی..مو..مورد ع..علاقت؟

الکس متوجه منظور لیام که سعی در عوض کردن بحث داشت شد و لبخند واضحی زد.

_شراب قرمز..

لیام سرش رو به نشونه تایید تکون داد و طوری که نشون بده از انتخاب پسر خوشش اومده، لبخند زد.

_م..میتونم ب..بگم س..سلیقه خوبی د..داری! میرم یکم بی..بیارم.

از روی مبل بلند شد و با قرار دادن لیوان خالیش روی سینی سمت بار کوچیکی که انتهای اتاقش به صورت مخفی قرار داشت رفت.
الکس‌، با دیدن دور شدن لیام موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن پیام رئیسش مشغول تایپ کردن شد.

"_انجام شد؟
+دستور انجام شد رئیس، ازش معذرت خواهی کردم."

Ichigo (ziam)Where stories live. Discover now