-18-

70 20 0
                                    


حس آشنایی که مدتی فراموشش کرده بود باز به سراغش اومد. جایگاهش در کنار اون مرد بازهم بهش یاداوری شد و استرس اینبار به همراه فشار زیاد وارد بدنش میشد.

خسته شده بود از دقایقی که توی ترس زندگی میکرد. دلش برگشتن به قبل از این ماجراها رو میخواست و این خواسته کاملا محال بود.
انگار قرار بود تاوان زندگی راحتش رو پس بده و مامور عذابش اون مرد شده بود.

_ت..تا...ک...کی قراره..ای..اینجا بمونی!

پسر کوچیکتر با صدای کلافه و آرومی به زبون آورد و زین نیم نگاهی بهش انداخت. با فشردن دکمه ارسال، لپ تاپ رو بست و از روی صندلی بلند شد.

+تا وقتی که باباتو ببینم.

_او..اون ای..اینجا نمیاد!

+خیلی زودتر از چیزی که فکر کنی برمیگرده لیام.

ترجیح داد در جواب اون مرد سکوت کنه. قطعا اطلاعات بیشتری داشت و قرار نبود که باهاش بحثی داشته باشه..از زمانی که زیر اسلحه بود خیلی نمیگذشت و قصد نداشت دوباره سر اون وسیله رو سمت خودش ببینه.

+لیام، عزیزم! تو پلیس خبر کردی؟؟

بالا اومدن ناگهانی سر لیام مصادف شد با متوقف شدن قدمای زین و سکوت سنگینی چندثانیه توی اتاق شکل گرفت.
الکس با نگرانی نگاهش رو به رئیسش دوخته بود و منتظر برای گرفتن دستور نگاهش میکرد.

صدای مادرش از پایین پله‌ها به گوش رسیده بود و مطمئن بود که اون زن مامور‌ها رو توی خونه راه نداده..قبل از اینکه جوابی بده، متوجه سنگینی نگاه مرد شد و ناخوداگاه بهش خیره شد.

خیلی راحت‌تر بود اگر داد میزد و جواب مثبت به مادرش میداد اما..داخل اون چشمای گیرا چی قرار داشت که وقتی همچنان با تهدید بهش خیره شده بودن لیام چیزی جز خواسته اون مرد نمیتونست انجام بده؟

_ن..نه م..من خبر ن..نکردم! اح..احتمالا ا..اشتباهی گ..گرفتم!

با صدای بلندی به زبون آورد و شنیدن صدای مادرش که حرفش رو تایید کرد، باعث شد نفس راحتی بکشه و برای چندلحظه مکث کنه.
چرا احساس راحتی کرد؟ مگه چیزی درست شده بود؟..

_من...م..میخوام که..از..ای..اینجا بری!

با جمع کردن شجاعتش بلافاصله به زبون آورد و با اخم محوی به صورت کنجکاو مرد که وسط اتاق ایستاده بود زل زد.

+از اینجا برم؟ این همه عجله برای چیه ایچیگو؟ فکر کردم ما دوست شدیم!

فشردن محکم لباش بهم دیگه از حرص دست خودش نبود. نگاه آتشینش سمت زین گدازه پرتاب میکرد اما هیچکس از قلب اون پسر خبر نداشت.

یچیزی درست نبود!
لیام با خودش فکر میکرد و پوست لبش رو زیر دندونش گرفته بود و میجوید. اون چطور میتونست راجع به کسی که شکنجش کرده، حسای مبهمی داشته باشه؟ مگه نباید جز نفرت و خشم سر و کله حس دیگه ای پیدا نشه پس این چی بود؟؟

عشق؟.

سرش رو به دو طرف تکون داد و چشماش رو چرخوند. توصیف عشق برای توضیح حسش زیادی بود! اون هیچوقت نمیتونست به طور مطمئن همچین چیزی رو راجب اون مرد به زبون بیاره چرا که این احساس توهم بود.

_به..به پلیس نمی..نمیگم! ب..برو!

زین نگاهش رو از موبایلش بالا آورد و به صورت مطمئن پسر داد، چندلحظه نگاه خیرش رو روی صورتش نگهداشت و با نفس کوتاهی که کشید. قدمای آرومش رو سمتش برداشت.

بدن لیام برعکس همیشه قفل شده بود و چشمای گردش خیره به صورت زین نگاهش میکردن.
اون مرد دقیقا رو به روش ایستاده، وقتی که خودش روی لبه تخت نشسته بود.

چرا نمیتونست تکون بخوره؟

_لیام! اگه پلیسم بفهمه نمیتونه کاری انجام بده..
پس انقدر اسمشو به زبونت نیار، باشه؟

لیام....صدای اون مرد وقتی اسمش رو تلفظ میکرد با بقیه، خیلی فرق داشت. مطمئن بود که اشتباه کرده و وقتی اسمش رو شنید قلبش نلرزیده، وگرنه چطور ممکن بود قلب بلرزه؟..

_از ای..اینجا ب..برو..هرکاری..ب..بگی میکنم! فقط..ب..برو..

هرچی بیشتر میشنید به ترسش اضافه میشد.
شنیدن صدای اون مرد برای بیشتر کردن اون حسش کافی بود اما چرا؟..همچین چیزی..چطوری امکان داشت؟..قلبش میدونست فرد رو به روش یه خلافکاره؟

لرزیدن مردمک چشمای پسر برای زین مشخص بود. مشت شدن ناخوداگاه انگشتای دست لیام از نگاه تیز بینش دور نمون و باعث شد‌ برای اولین بار احساس بدی بهش دست بده.

کبودی‌های روی پوستش، لکنت زبونش، ترس و استرسی که هرلحظه داشت، دست آسیب دیده و زبون بخیه شدش.. احساس میکرد حرفهای هری درست بوده و به اون بچه زیادی سخت گرفته بود.

_برای چی داشتی به پلیس زنگ میزدی؟.

سوال ناگهانی زین باعث شد از فکر بیرون بیاد و یاد مکالمه‌ای که ناخوداگاه شنیده بود افتاد.
زبونش رو روی لبای خشکش کشید و سرش رو برای قطع کردن ارتباط چشمیشون پایین انداخت.

_ت..تو..خو..خودت پش..پشت تلفن..گ..گفتی می..میخوای..دو..دونفرو..ب..بکشی!

نگاه زین برای چندلحظه رنگ گیجی به خودش گرفت و طولی نکشید که با یاداوری مکالمه‌ای که چندساعت پیش داشته لبخند محوی روی لباش شکل بگیره.

_م..من..ف..فقط ت..ترسیده..ب..بودم!

پسر با صدای آرومی اضافه کرد و شک داشت که حتی به گوش زین رسیده باشه‌.

طبیعی بود که با این ترس زین زحمتی به خودش برای تهدید کردن‌هم نده.
کامل به یادداشت که وقتی اسلحه رو روی سرش گذاشته بود اون پسر خیلی سریع تلفن رو قطع کرد و منتظر دستور موند.

اون به طور بیمار‌گونه‌ای از حرکاتش میترسید.

بعد از چندثانیه طولانی خسته از دریافت نکردن هیچ واکنشی، قبل از اینکه سرش رو بالا بیاره گرمای دستی رو روی موهاش حس کرد و چشماش از ناگهانی بودن اون حرکت گرد شد.

انگشتای کشیده مرد لای موهای شکلاتی رنگش حرکت میکردن و از تماس نوک انگشتای زین با پوست سرش عضلات بدنش از حالت انقباض خارج شد.

اون...نوازشش میکرد؟.

_اون مکالمه راجع به تو و مادرت نبود و درضمن قوانین من اجازه کشتن بچه‌ها رو بهم نمیده، ایچیگو! پس تا وقتی که قوانین من وجود دارند، تو در امانی!

Ichigo (ziam)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant