هیچکس جز هری دچار ترس نشده و هیچکس جز اون از شدت استرس بازوی زین رو دودستی نچسبیده بود.
تک تک افراد حاضر در اون ساختمون جلوی زین ایستاده و منتظر دستور بهش خیره شده بودند._ قبل از اینکه پلیس تا ده دقیقه دیگه برسه از راهی که داخل زیر زمین قرار داره اینجا رو ترک کنید!. همتون مستقیم سمت عمارت میرید و اونجا منتظر من میمونید! وظیفه حفاظت از هری با شماست! از دستوراتش پیروی کنید.
_بله قربان!
صدای رسا و یکنوای جمعیت به گوش زین رسید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. افراد یکی یکی از اونجا پراکنده شدن و با برداشتن وسایلا و ابزار لازم سمت راه مخفیای که زیر زمین قرار داشت حرکت کردن. زین، دست هری رو از دور بازوش ازاد کرد و به چشمای نگرانش خیره شد.
_باهاشون برو هری، مایک و لوک منتظرن!
+تو چی؟ تو چرا نمیای؟؟
صدای پر استرس پسر قلب زین رو آزرده کرد و با جلو کشیدن هری بوسه ای روی موهای خوش بوش گذاشت. به آرومی ازش جدا شد و به مایک برای جلو اومدن اشاره زد.
_من صبر میکنم تا همه افراد خارج بشن!
+زین! اونا میان باشه؟ لازم نیست منتظر بمونی که آخرین نفر بیای! رئیس این تشکیلات لعنتی تویی!
هری با کنترل نکردن فشاری که روش بود به زبون آورد و زین به صورت عصبیش نگاه کرد.
_بهم اعتماد کن هری! هرچیزی که بشه برمیگردم.
مایک با اشاره زین بازوی هری رو بین دستاش گرفت و هری ناخواسته نگاه نگرانش رو از روی زین برداشت. همزمان که سعی میکرد اشکاش رو کنترل کنه سمت خروجی راه افتادن.
بار اول نبود که پلیس مخفیگاهشون رو پیدا میکرد اما هری تحمل این حجم از تنش رو نداشت.
شغل زین و خلافهایی که انجام میداد به تنهایی فشار بزرگی براش حساب میشد چه برسه به اینکه پلیس توی چندقدمی گرفتنشون باشه.تک تک افراد با نگرانی از جلوی زین رد میشدن و چشمشون دنبال رئیس بود. به این رفتار زین عادت کرده بودن و مخالفت نتیجهای براشون نداشت.
اهمیتی که اون مرد بهشون میداد فرای باورشون بود و همین دلیلی محکمی بود برای اینکه زین رو میپرستیدن.
با خارج شدن آخرین نفر از ساختمون کلت کمریش رو از توی اتاق خوابش برداشت و سمت راه رو حرکت کرد. با وارد شدن به راه رو قدماش رو سمت پلهها برداشت، هنوز به نزدیکی راه پله نرسیده بود که صدای برخورد چیزی به زمین نظرش رو جلب کرد و باعث شد سریع سمت اون صدا برگرده.
با دیدن اون پسر آشنا، که داشت از روی زمین بلند میشد، نگاهش رنگ شوک گرفت و با گیجی بهش نگاه کرد. مطمئن بود که افرادش اونو به بیرون از ساختمون برده بودن اما.. اون اینجا چیکار میکرد؟
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]