-15-

86 23 3
                                    


جرئت مخالفت کردن نداشت..اما نگران بود.. اگر به مادرش صدمه میزدن چی؟..اگر رفتنشون اونجا باعث تهدید جون خانوادش میشد چی؟ با اینکه تک فرزند بود اما..دلش نمیخواست صدمه‌ای به افرادی که توی خونشون کار میکردن وارد بشه..

_رئیس، رسیدیم!

نگاه زین روی در طلایی رنگ و بزرگی که جلوشون قرار داشت ثابت موند و نتونست جلوی نفرت توی نگاهش رو بگیره. چند لحظه بعد با باز شدن در، ماشین وارد حیاط شد و جاده‌ سنگ فرش شده رو طی کرد.

_حرومزاده..

لیام متوجه حرف مرد شد و اخم محوی بین ابروهاش شکل گرفت. اون مرد حق نداشت توی خونه خودش بهشون توهین کنه.

با تموم شدن اون راه طولانی بالاخره عمارت اصلی مشخص شد و لیام تونست مادرش رو که به همراه سه تا از خدمه جلوی در ایستاده بودن ببینه.

قبل از اینکه ماشین کامل متوقف بشه لیام در رو باز کرد و قدمای بلند و سریعش رو سمت مادرش برداشت.

_خدای من..لیام!!

صدای بغض دار و گرفته مادرش به گوشش رسید و با تموم کردن پله‌هایی که بینشون فاصله انداخته بود، خودش رو داخل بغلش پرت کرد و محکم در آغوشش گرفت‌.
با گرفتن اون احساس آشنا و حس امنیتی که از طرف مادرش دریافت میکرد. قطره های اشک ناخوداگاه روی گونه‌هاش ریخت و مادرش رو بیشتر به خودش فشرد.

_عزیز من..دلم برات تنگ شده بود لیام! نمیدونی چی بهم گذشت وقتی فهمیدم ربوده شدی..خدای من..چقدر خوشحالم از اینکه اینجایی..

+منم همینطور..ماما..منم همینطور..

زین دست از نگاه کردن به صحنه دراماتیک رو به روش برداشت و دستاش رو از جیب شلوار مشکی رنگش بیرون آورد. کمر پسر رو محکم بین دستاش گرفت و به زور به اون صحنه پایان داد.

_متاسفم خانوم..اما پسرتون خیلی خستس و باید استراحت کنه.

کارن که متوجه افراد جدیدی شده بود با کنجکاوی نگاهش رو روی اونها چرخوند و به سختی از لیام جدا شد. پسر پشت دستش رو برای پاک کردن اشکاش روی صورتش کشید و کنار زین ایستاد.

_شما باید پلیس باشین.. اینطور نیست؟

اوه نه خانوم ما دوستاشیم.. تونست از اونجا فرار کنه اونم با ما تماس گرفت تا به اینجا بیاریمش!

کارن که از مودب بودن زین خوشش اومده بود بیشتر از این سوال نپرسید و ترجیح داد از حضور لیام استفاده کنه.
با خوش رویی لبخندی زد و سمت خونه دعوتشون کرد.

_باید خسته باشید..براتون ترتیب بهترین غذاها رو میدم.. میتونید تا هروقت خواستید استراحت کنید!

کارن که هیجان اومدن لیام رو داشت با خوشحالی‌ای که نمیتونست مخفیش کنه به زبون آورد و بعد از نگاه محبت آمیزی که به پسرش انداخت همراه خدمه سمت خونه رفت.

Ichigo (ziam)Where stories live. Discover now