دستش به لطف اون مرد باند پیچی شده بود و از گردنش آویزون بود. همون روز موقع خوردن غذا، کارن با دیدن دستش نگران شده بود و وقتی از ماجرا مطلع شد، بیش از حد سر میز غذا اون مرد رو تحویل گرفت.ناراحت بود از اینکه مادرش به کسی توجه میکرد که باعث شکسته شدن دستش بود اما چارهای نداشت..
نمیتونست سر جون اعضای خانوادش ریسک بزرگی کنه، و از طرفی نمیدونست چرا ته دلش راضی به زنگ زدن به پلیس نیست.روی تخت جا به جا شد و به سقف زل زد، با یاداوری سوالی که سر میز از مادرش پرسیده بود اخم محوی بین ابروهاش شکل گرفت و نفسش رو بیرون داد.
اون مرد هنوزهم دنبال پدرش میگشت و بیخیالش نشده بود.. لیام از ته قلب خوشحال بود که پدرش برای سفر کاری از کشور خارج شده و برگشتش به خونه معلوم نیست وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی قراره بیوفته..
جدال اون مرد و پدرش قطعا قرار نبود درست پیش بره.
_ل..لعنتی..
زیر لب زمزمه کرد و با کلافگی روی تخت نشست.
لکنتش به لطف گرمای محبت مادرش و حس امنیت خونه بهتر شده بود و از وضعیت افتضاحی که داشت فاصله گرفته بود. حداقل حالا حرف زدن عصبیش نمیکرد و باعث نمیشد حس احمقا بهش دست بده.از روی تخت بلند شد و قدماش رو سمت در برداشت. زین به همراه الکس یک ساعتی میشد که از خونه خارج شده بودن و طبق محاسبات لیام کم کم باید پیداشون میشد.
قدماش رو از پلهها پایین برداشت و نگاهی به سالن خلوت انداخت. طولی نکشید که با شنیدن صدای آرومی سرش رو سمت در خروجی چرخوند و سمتش قدم برداشت.
_اون دوتا صورت منو دیدن هری! من نمیتونم ریسک کنم و بذارم زنده بمونه! تا همینجاهم زیادی بهش لطف کردیم، قبل از اینکه بخوام از اینجا بیام بیرون ترتیب جفتشونو میدم.
دستش روی دستگیره خشک شد و نگاه شوکه شدش یجایی گمشده بود. حرفای زین توی ذهنش میچرخید و زنگ خطر به صورت وحشتناکی براش به صدا دراومده بود. کشتن دونفر؟ کی میتونست جز خودش و مادرش باشه وقتی اون مرد جز توی خونه بودن جایی نرفته بود؟؟..
با قدمای سستش عقب گرد کرد و نگاه لرزونش رو از در گرفت. سمت تلفن خونه دویید و هول شده و ترسیده مشغول گرفتن شماره 911 شد.
لرزیدن انگشتای دستش دور از انتظار نبود و انگار خون به مغزش نمیرسید. توانایی فکر کردن رو از دست داده بود و ذهنش فقط صدای اون مرد رو تکرار میکرد. اون میتونست قبل از اینکه همه چیز دیر بشه خودشونو نجات بده!
لیام مطمئن بود راهی برای نجات هست!
_میتونم بپرسم داری چیکار میکنی، لیام؟
صدای آشنا درست از پشت سرش بلند شد و لیام خیلی واضح با حس کردن سردی لوله اسلحه روی پشت گردنش، لرزید.
دست خشک شدش توان بالا اومدن نداشت و با پخش شدن صدای زنی که پشت خط خودش رو پلیس معرفی میکرد، مرگ خودش رو به چشم دید._اوه!..ناامیدم کردی، ایچیگو!
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]