-23-

75 20 1
                                    


سه روز از زمانی که با زین توی پیامک حرف زده بود میگذشت و بیش از حد دلتنگ بود.
زخمای بدنش به لطف مراقبتای مادرش بهتر شده بودن و امروز آتل دستش رو باز کرد.
لکنت زبونش بعد از حرف‌ زدن‌های پی در پی با خدمتکارا و حضور دوباره توی جامعه کاملا بهتر شده بود و دیگه به شدت قبل نبود.

زندگیش روی غلتک افتاده بود و نبود یک نفر کاملا حس میشد..زین!
طی همین دو روز با مشاوران زیادی به صورت ناشناس حرف زده بود و جواب هرکدوم فقط یک چیز بود.

"آدم درستی رو برای عشق ورزیدن انتخاب نکردی لیام، بهتره زودتر فراموشش کنی"

صدای قدمای مادرش به گوشش رسید و روی تخت نشست. طبق انتظارش در اتاقش باز شد و مادرش با لباس گرون قیمت همیشگیش توی چارچوب در ظاهر شد.

_پدرت برگشته لیام، نمیخوای باهاش حرف بزنی؟

صدای مادرش با همیشه فرق داشت..نمیدونست چرا اما حس میکرد که اون زن با همیشه فرق داره.
با اینکه بارها به دلیل عوض شدنش فکر کرده بود اما به نتیجه‌ای نمیرسید و ترجیح میداد که خودش رو درگیر حدس و گمان نکنه.
شاید حالا که پدرش برگشته بهتر میشد‌؟.

_میشه..بگی که بیاد اینجا؟ باید باهاش حرف بزنم.

صدای جدی لیام، کارن رو مجبور به تایید پسرش کرد و از اتاق بیرون رفت. لیام کلافه موهاش رو عقب داد و از روی تخت بلند شد. شروع به راه رفتن کلافه داخل اتاق کرد و مشغول مرور حرفاش شد.

تصمیمش رو گرفته بود، اون باید حرفایی که از زبون زین شنیده بود رو پدرش تایید میکرد.
نمیتونست تا آخر عمر با شک و گمان نسبت به پدرش زندگی کنه..اون باید حقیقت ماجرا رو از زبون خودش میشنید و باورش میکرد.

_لیام؟

با به صدا دراومدن در اتاق و سپس باز شدنش، نگاهش رو به پدرش که با لبخند پررنگی وارد اتاق میشد، داد و نفس عمیقی کشید. لبخند اجباری‌ای روی لباش نشوند و با فرو رفتن توی آغوش جف سعی کرد احساس بدی بهش دست نده.

تا وقتی این شک وجود داشت..قرار نبود دلش صاف بشه.

_دلم برات تنگ شده بود پسرم..نمیدونی چقدر از شنیدن این خبر ناراحت بودم!

_منم همینطور..

صدای ارومش حتی به زور به گوش خودش رسید و خودش رو عقب کشید. با دست به کاناپه‌ها اشاره کرد و خودش اولین نفر سمتشون قدم برداشت.

_یکم حرف بزنیم؟

_البته! فقط درمورد چی؟ کارن گفت که میخوای حرف بزنیم.

صدای کنجکاو جف باعث عذاب وجدان لیام شد و همزمان با نشستن روی کاناپه نفس عمیقی کشید.
اگر واقعیت نداشت چی؟ چطور قرار بود با این حس که به پدرش شک کرده کنار بیاد؟

Ichigo (ziam)Where stories live. Discover now