از وقتی که بیدار شده، به دیوار زل زده بود.
خاطرات شب قبل رو به صورت کاملا محو به یاد داشت و هرچقدر فکر میکرد نمیتونست چیز بیشتری به یاد بیاره.ندونستن اینکه با زین چیکار کردن داشت آزارش میداد و پوست لبش رو ناخوداگاه میجوید.
بیدار شدن با سردرد و سرگیجه و البته احساس حالت تهوع باعث شده بود روز بدی رو تجربه کنه و حالا منتظر زین داخل اتاق نشسته بود.30 دقیقه ای میشد که با مادرش توی سالن حرف میزدن و هردو اجازه ورود لیام رو نداده بودن.
کنجکاوی بیش از حدش برای فهمیدن موضوع بحثشون کلافش میکرد.
چه حرفی ممکن بود سی دقیقه طول بکشه؟..نفس عمیقی کشید و لبه تخت نشست، نگاهی به ساعت که عدد 4 رو نشون میداد انداخت و قبل از اینکه بخواد بلند بشه صدای باز شدن در اتاقش به گوش رسید و باعث شد سرش رو کنجکاو سمت در برگردونه.
هیکل زین توی چارچوب در نمایان شد و ذهن پسر ناخوداگاه خاطرات محو شب قبل رو مرور کرد.
جدی جدی اون مرد رو بوسیده بود؟ یه خلافکار؟سوال کنجکاوانش باعث مکث زین شد و مرد با زدن لبخند محوی سمت پسر قدم برداشت.
قدمای محکم و دستایی که مهمون جیب تنگ شلوارش بودند لیام رو یاد خاطرات قبل مینداخت.کی قرار بود اون شکنجهها رو فراموش کنه؟.
+چیزی که به بزرگسالا ربط داره!
_هی!..م..منم ب..بزرگم!
با اخم محوی که باعث بامزهتر شدن صورتش شده بود به زبون آورد و زین نیشخند محوی زد.
+هروقت دیدمش، میتونم بگم بزرگه یا نه..!نگاه گیج شده لیام روی صورت مرد چرخید و بعد از چندثانیه صورتش شروع به سرخ شدن کرد. ناخوداگاه بدنش رو از خجالت جمع کرد و با صاف کردن گلوش سعی کرد جو رو عوض کنه.
اون مرد یه خلافکار منحرف بود!
_ح..حداقل..ی..یکمشو..ب..بگو!
زین نگاهش رو با مکث از پسر جدا کرد و صندلی پشت کامپیوترش رو چرخوند. با نشستن روی صندلی به چشمای کنجکاوش خیره شد و لبای خشکش رو تر کرد.
+بخاطر این مدت ازش تشکر کردم و گفتم اگر کمکی خواست میتونه روی من حساب کنه.
_چ..چرا؟
+پلیس از جست و جو دست کشیده و جادهها ازاد شدن، تا نیم ساعته دیگه باید برم.
_اوه..
ناخوداگاه از بین لبای لیام خارج شد و حس کرد نوک انگشتاش یخ زده. نگاهش رو از چشمای نافذ زین که با دقت بهش خیره بودن جدا کرد و به نقطه نامعلومی خیره شد.
دیگه نمیتونست ببینتش؟
به چه بهونهای قرار بود بره پیش کسی که گروگان گرفته بودش؟..کراش احمقانهای که نمیدونست از کجا انقدر ناگهانی شروع شده..به همین سادگی داشت به پایان میرسید؟.+اوه؟ ناامیدم کردی ایچیگو فکر میکردم دوستای صمیمیتری هستیم.
خنده آرومی به صورت غیرارادی از بین لباش خارج شد و نگاهش رو به صورت زین که با لبخند محوی تزئین شده بود انتقال داد.
دلش قرار بود تنگ بشه؟_اح..احمقانس و..ولی د..دلم..ب..برات..ت..تنگ میشه..
مست نبود اما جرئت به خرج داد!
صدای تپش دیوانه وار قلبش بعد از زدن اون حرف به حدی زیاد بود که حس میکرد کل دنیا درحال شنیدنش هستند.
صورت بدون واکنش زین بهش استرس میداد و باعث میشد به این فکر کنه که حرف احمقانهای رو زده.+میدونی لیام..
از روی صندلی بلند شد و پسر به این فکر کرد که تلفظ اسمش از زبون اون خیلی خوشگلتره.
+آدمای زیادی به پستم خوردن که مجبور بودم شکنجشون بدم، با هر سنی که داشتن بدون رحم انجامش میدادم اما..تو اولین نفری بودی که هرچقدر میگذشت احساس میکردم کار اشتباهی انجام میدم..
رو به چشمای کنجکاو پسر دستاش رو توی جیبش فرو برد و بعد از نگاه عمیقیای که به صورتش انداخت، عقب گرد کرد و سمت در قدمای آرومش رو برداشت.
+راستش رو بخوای، احساس میکنم دل منم برات تنگ میشه، ایچیگو.
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]