-27-

72 19 5
                                    


نمیخوای بگی چیشده؟؟

برای صدمین بار بود که هری با کلافگی و کنجکاوی به زبون میاورد و لیام بیشتر زیر پتو مچاله میشد.
از اعترافی که کرده بود مدت کوتاهی میگذشت و بلافاصله قبل از اینکه به مرد اجازه تحلیل بده از اونجا فرار کرده بود.

حس میکرد رفتارش بیش‌ از حد لوس شده اما دست خودش نبود. حجم خجالتی که میکشید ناگهانی زیاد شده بود و قرار نبود به این راحتیا دست از سرش برداره. تمام اتفاقاتی که با زین تجربه کرده بود از جلوی چشماش رد میشد و این احساس رو تشدید میکرد..

البته.. اینکه تا به حال به کسی اعتراف نکرده، توی خجالت زیادش بی‌تاثیر نبود.

+لیاااااااااااااامممم!!!!

با صدای فریاد هری چشماش گرد شد و طولی نکشید که مشت پسر از روی پتو، روی کونش فرود بیاد.

+حرف بزن دیگههه!! خستم کردی..

دندونای بالاش رو توی لب پایینش فرو برد و با ایگنور کردن هری تو فکر فرو رفت. شاید میتونست با حرف زدن یکم خودشو آروم کنه؟
هری آدم مناسبی برای حرف زدن بنظر میومد و لیام نیاز داشت که این حرفا رو به یکی بزنه.

لب پایینش رو خیس کرد و بدون اینکه از زیر پتو بیرون بیاد صداش رو ازاد کرد و اجازه داد حرفایی که توی ذهنش رژه میرفتند بیرون بیان؛ اما دریغ از اینکه هری خیلی وقته ناامید از حرف نزدن لیام، جاش رو با زین عوض کرده و الان فرد دیگه‌ای کنار تخت ایستاده بود!

_عام..خب....نمیدونم چطوری بگمش اما به زین اعتراف کردم..و....میدونی....یکم استرس دارم..

نفس عمیقش رو بیرون داد و با سکوتی که همچنان ادامه داشت، حدس زد که هری حتما شوکه شده..

_از طرفی‌‌...بابای من آدم خوبی نبود بعد...وات د هل شما رسما خلافکارید!..میدونی، یکم نگران کنندس امیدوارم درک کنی... و مطمئن باش این به علاقم نسبت به زین ربطی نداره چون من بیشتر از اینا دوستش دارم که بخاطر کارش بیخیال بشم..

منتظر گرفتن جوابی از سمت هری کمی صبر کرد و وقتی چیزی جز سکوت و صدای نفسای خودش و پسر شنیده نشد گمان کرد که ناراحتی هری بیش از این‌هاست.

_هری؟..ازمن ناراحت شد-

با کنار زدن پتو و دیدن هیکل مرد که کنار تخت ایستاده بود، نفسش قطع شد و با چشمای گرد شده به صورت تزئین شده با لبخند زین خیره شد.
سکوت معنی دار بینشون هزاران حرف رو داخل خودش مخفی کرده بود و لیام نمیدونست که نشون دادن چه ری‌اکشنی برای این موقعیت مناسبه‌!.

+امشب، قصد کردی منو بکشی ایچیگو؟

لیام با خجالت و حرارتی که توی گونه‌هاش حس میکرد پتو رو بلافاصله روی صورتش کشید و پلکاشو با بیچارگی روی‌هم فشرد. چطوری میتونست تو چشماش نگاه کنه؟
دومین بار بود توی امشب، زین حرفای دلش رو میفهمید و اینبار واقعا بد بود!

Ichigo (ziam)Where stories live. Discover now