نمیدونست چندمین شاتی بود که بالا میرفت، اما یادش بود که بعد از مزه کردن الکل وسوسه شد که به حدی مست کنه که ذهنش خاموش بشه.
نیاز داشت که حتی شده برای چندثانیه درگیریای ذهنش تموم بشه و دست از فکر کردن مداوم برداره.و چی بهتر از خوردن شراب قرمز، اون هم وقتی تنها بود؟
الکس چند ساعتی میشد که به دستور زین رفته بود. اون پسر بخاطر بهم زدن مهمونی دونفرشون ازش عذرخواهی کرد و لیام رو با اتاقش تنها گذاشت.
لحظهای به این فکر کرد که میتونه به پلیس زنگ بزنه، و یا با قفل کردن در زین رو داخل عمارت راه نده.. اما فقط برای یک لحظه بود. قلبش با ذهنش هماهنگ نبود و این آزارش میداد..
_ل..لعنتی..
از بین لباش خارج شد و شات بعدی رو به ضرب بالا رفت. به حدی خورده بود که تا چند دقیقه دیگه مطمئن بود قرار نیست حتی اسمشم یادش بمونه. بطری رو کنار انداخت و روی تختش دراز کشید. چشماش رو بست و سعی کرد حتی برای چند لحظه هم شده از فکر اون مرد خارج بشه.
..بعد از فرستادن الکس توی یکی از اتاقا قدماش رو برای چک کردن لیام سمت اتاقش برداشت و بدون اینکه بخواد در بزنه، وارد شد.
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و با دیدن بطری روی میز و لیوان خالی حدس اتفاق افتاده سخت نبود.اخم محوی بین ابروهاش شکل گرفت و در رو به آرومی بست. قدمای محکمش رو سمت لیامِ خوابیده روی تخت برداشت و با ایستادن کنار تخت بهش خیره شد.
نگاه لیام به سقف گره خورده بود و حتی حضور زین هم باعث نشد جهت نگاهش تغییر کنه.
درحال حاضر ذهنش خالی از هر چیزی بود و لیام از این اوضاع احساس رضایت میکرد.مرد ناگهانی زانوش رو روی تخت گذاشت و سمت صورت پسر رفت، دستش رو روی صورتش گذاشت و با فشردن لپاش، لبای لیام از هم فاصله گرفت و زین به وضوح بوی شدید الکل رو از دهان لیام حس کرد.
_د..دست از س..سرم ب..بردار!
با عقب زدن زین روی تخت نشست و با اخم عمیقی به صورت مرد خیره شد.
_ب..برای چی..او..اومدی..اینجا؟
+اومدم که مطمئن بشم خوبی.
پوزخندی روی لبای لیام شکل گرفت و دست آتل شدش رو بالا آورد و تکون داد.
_آره خ..خیلی خ..خوبم!
بلافاصله تیشرتش رو از پایین بالا زد و کبودیای به جا مونده روی شکم و پهلوهاش رو نشون اون مرد داد.
_ب..بهتر ا..از این ن..نمیشم!
لحن کنایه دار لیام باعث نشد تغییری توی صورت مرد رخ بده. نگاهش برای چندثانیه روی مردمک چشمای درشت شده پسر ثابت موند و با مکث کمی عقب رفت و دستاش رو داخل جیبش فرو کرد.
+چیکار کنم ایچیگو؟ انتظار نداری که عذرخواهی کنم؟_ن..نه..و..ولی..م..میتونی..ک..کار د..دیگه ای..ب..بکنی.
مرد بدون تغییر دادن حالت صورتش نگاهش رو بین چشمای لیام چرخوند و حس کرد توانایی خوندن ذهن اون پسر رو داره.
چشمای شفافش چیزی رو درخواست میکرد که برای اون مرد با تجربه مثل روز روشن و واضح بود._الان مستی. بعدا میتونی درخواستش کنی.
لیام از روی تخت بلند شد و نگاه زین رو همراه خودش بالا آورد. قدمای ناهماهنگ و بدن سستش، میزان مست بودن پسر رو مشخص میکرد و زین همچنان ایستاده بهش خیره بود.
_ب..بعد..ا..از کا..کارایی..ک..که کردی..این ح..حقمه..
صدای آرومش به گوش مرد رسید و لیام سینه به سینه زین ایستاد. نگاهش رو از صورتش بالا آورد و با خیره شدن به چشمای روشنش یاد اولین باری افتاد که لباش برای تهدید توسط اون مرد لمس شد.
_ت..تو..ی..یبار ا..انجامش..دا..دادی! ا..الان..ن..نوبت م..منه!
با نگرفتن هیچ واکنشی از طرف زین دستش رو بالا برد و پشت گردن مرد گذاشت. سر ثابت زین رو جلو کشید و با از بین بردن فاصله بینشون لبای داغ و تبدارش رو به لبای سرد زین متصل کرد.
شجاعت احمقانهای که از راه الکل بدست آورده بود نتیجه داد. بدنش راضی از نتیجه گرفته شده توی خلا فرو رفت و احساس کرد ذهنش خاموش شده.
مرد ثابت به رو به رو خیره بود و اجازه داد اون پسر لبهاش رو ببوسه. در مقابل حریم خصوصیای که از اون پسر گرفته بود این بوسه ناشیانه و از روی مستی تقریبا براش هیچ بود.
لبای گرم و زبون داغ و خیس لیام رو روی لباش حس میکرد و اجازه همراهی به خودش نداد.
اون پسر حالا گروگانش نبود که بدون درخواست اون بتونه کاری رو انجام بده.. اجازه همراهی کردن توی بوسه چیزی بود که باید صادر میشد._ل..لطفا..!
لیام با عقب کشیدن لباش چشمای نمدارش رو به صورت زین دوخت و بار دیگه حرف زدن رو امتحان کرد.
_ل..لطفا م..منو ب..ببوس!..با..باعث می..میشه..
ا..احساس..ب..بدی..ب..بگیرم!..زمزمه آروم و مقطع پسر به گوش زین رسید و اجازه برای وارد شدن به حریم شخصیش برای مرد صادر شد. متصل شدن دوباره لباشون بهم دیگه مصادف شد با وارد شدن زبون سلطه گر زین داخل حفره داغ دهن لیام و شدت گرفتن بوسه شلوغی که تازه آغاز شده بود.
بدن سست شده لیام توسط دستای محکم زین روی پا ایستاده بود و لبای گرمش توسط لبای مرد مکیده میشد.
صدای بوسه خیسشون به لطف لبای تشنشون توی اتاق میپیچید و بعد از چند دقیقه زین با مکیدن لب پایین پسر، ازش جدا شد.
بوسهای که شروع ناگهانیای داشت بالاخره به پایان رسید و لیام احساس بهتری رو تجربه میکرد.. اون به خواستش هر چند کوچیک اما رسیده بود..و چی بهتر از اینکه ذهنش درحال حاضر خاموش بود و جنون وار فکر نمیکرد؟
_هنگ اور سختی رو در پیش داری ایچیگو، بهتره استراحت کنی.
YOU ARE READING
Ichigo (ziam)
Fanfiction"لیام هیچوقت تصور نمیکرد به کسی بگه دوستت دارم که روزی تیغه چاقو رو روی زبونش کشیده بود." استکهلم سندرم/ پارتهای کوتاه/ اسمات. کاپل: زیام. (زین تاپ) [تمام شده.]